من خیلی چیزها را به سادگی از یاد می برم، اما بعضی چیزهاست که فراموش کردنش برایم سخت است. چند سال پیش، سال سوم کالج بودم. یک خانم افغان در کافی شاپ کتابخانه کار می کرد. خانمی خوب و خوش اخلاقی بود. اهل شوخی و سر به سر گذاشتن بیهوده بود. گاهی عکس دخترش را به من نشان میداد. میگفت دخترم را میگیری، برت میدم. میدانستم اینها را از شوخی به من میگفت. بعضی وقت ها اگر خوش خلق بود در بدل یک پیاله قهوه کوچک پیاله بزرگ به من میداد. میگفت، نگویی که وطنداری نکردیم.
یک روز، از یکی از همکارانش چیزهای عجیبی در باره اش شنیدم. همکارش به من گفت که من از خانم فلانی پرسیدم که شما هر دوی تان افغان هستید ولی چرا چهره شما فرق دارد. خانم افغان برش گفته که این مردم شهری نیستند، در کوه ها زندگی می کنند و در میان شان آدم خواری رایج است.
برای چند لحظه گیچ شدم. بعد برش توضیح دادم که نه این طور نیست، شاید او دچار سوء تفاهم شده باشد. در گوگل مپ نشان دادم. گفتم، آری، من از قوم هزاره هستم و اکثر آنها در بلندی ها و کوه های مناطق مرکزی افغانستان زندگی می کنند ولی آدم خواری در میان شان رواج نیست.
امروز این خاطره دوباره به یادم آمد. راستش از پی بردن به عمق و ریشه این نوع تعصب عاجزم. نفرت چقدر در بعضی ها ریشه دوانده که حتی بعد از سالها زندگی در آمریکا هنوز نمی توانند روی آن غلبه کنند. الان کوشش میکنم خودم را راضی کنم که ممکن است این خانم افغان چنین حرفی را نگفته و ممکن است آن خانمی که این حرف را به من گفت دچار سوء تفاهم شده باشد.
Labels:
تعصب
0 comments:
ارسال یک نظر