جمعه، دی ۱۰، ۱۴۰۰

پرنویسی آخر سال

من فقط آخر سال پرنویس می شوم. خیلی دوست دارم هر ساعت یک چیزی بنویسم. شاید دلیل اش این باشد که دانشگاه تعطیل است و من از درس و بحث کمی دورم و فرصت برای نوشتن پیدا می کنم آنهم به فارسی. وقتی درسها شروع می شود، من فرصت کمی به فارسی نویسی پیدا می کنم. فارسی نویسی که هیچ حتی فارسی  فکر کردن و خواندن را هم کم میارم. این یادداشت را می نویسم به این امید که این سال ۲۰۲۲ سال پرنویسی و پرفکری ای برای همه باشد. 

فارسی نوشتن برای من خیلی سخت شده بود. حالا کم کم عادی می شود و یا بهتر است بگویم آن عادت وبلاگ نویسی فارسی دهه اول قرن بیست و یکم را دوباره باز می یابم.

پنجشنبه، دی ۰۹، ۱۴۰۰

نامه به یک نامعلوم

امروز برای او نامه نوشتم. مقاله اش را خواندم. مرا برد به کور کوچه های کارته سخی و به آن نانوانی لب کوچه. امیدوارم بخواند و جوابی دهاد. سالها پیش وقتی کابل بودم او را یک بار در یک کافی شاپ که توسط مشینیرهای آمریکایی اداره می شد دیدم. قدی بلند، موهایی دراز سیاه و چشمان براق و متنفذی داشت. یک بار نگاه کردم. با خودم فکر کردم حتی نگاه کردن بر او کار اشتباهی بوده است. سخت از نگاهش ترسیده بودم. نمیدانم اصطلاح سره آن چیست ولی به هزاره گی میشود "قبغده،" تقریبا یعنی زیر چشمی نگاه کردن. او به من قبغده کرد. شاید من هم آدم ترسناکی بودم. آن روز از او ترسیدم. بعدها شنیدم در دانشگاه آمریکایی ها رفت و آمد دارد. ببینم، اقبال این نامه تا چه حد خواهد بود.

چهارشنبه، دی ۰۸، ۱۴۰۰

سقوط یک سوشالایت

امروز بعد از ظهر وقتی شنیدم گیلین مکسویل (Ghislaine Maxwell) منحیث دلال سکس دختران نابالغ مجرم شناخته شده است رفتم سراغ انترنت دیدم یک عالم در موردش نوشته شده است. سخنرانی تدتاک او را دیدم، مصاحبه هایش را شنیدم و خواندم. بعد رفتم جریان دادگاهی و مصاحبه های جیفری اپ اشتین را دیدم، متوجه شدم که یک جایی کار از همان آغاز مشکل داشته است.

گلین کودکی سختی داشته است، حداقل این چیزی است که تا حال بهش اشاره شده است اما در این مورد که او منحیث یک زن در میان مردان قدرتمند چقدر آسیب پذیر بوده و اینکه در دام یک ابله مستبد میفتد، چیزی ننوشته اند.  زندگی او پر از رمز و رازی است که فقط اینجا و آنجا در موردش صحبت شده است. فقط اطلاعات کمی در مورد کودکی و جوانی او میدانیم اما این را نمیدانیم واقعا از دهه نود به بعد وقتی پدرش در یک حادثه رمزآلود غرق شد و بعدا با جفری اپ اشتین معرفی شد دقیقا بر او چه گذشت.  یک نکته ای ظریفی در مقاله ای در سایت بی بی سی ذکر رفته است و آن اینکه گلین در جوانی تمام کوشش را کرد تا خدمت پدر مستبدش را بکند و بعد هم با اپ اشتین معرفی شد دقیقا در خدمت یک مستبد دیگر اما دلال و سوء استفاده جو از دختران نابالغ قرار گرفت.

حالا او که 60 سال سن دارد قرار است بقیه عمرش را در زندان بسر ببرد. ورجینیا گیوفری به مجله نیورک گفته است که کار گیلین شنیع تر از پریدیتورهای سکسی دختران نابالغ بوده است. حالا او با خودش بنشیند و با جزییات شرح این ماجرا را بیان کند که کجایی کار مشکل داشت تا ما حداقل بفهمیمم این خانم جذاب چطور در دام چنین بلای افتاد که انجامش به زندان منتهی شد.

به ادامه توهم "خانه"

خانه یک توهم است. خانه می تواند هر کجا باشد. ما خانه ابدی نداریم جزء گور. همانجا هم ابدی نیست. میهن که ما برش خانه میگویم یک مفهوم انتزاعی ملی گرایانه و سیاسی است. این ها برساخت مرزبندی های فرهنگی و سیاسی جهان مدرن است. یک نگاهی به این مرد مراکشی، ابن بتوته، بیاندازید، ببینید این آدم از کجا به کجاها سفر نمی کند. در طی بیشتر از سه دهه، هرجاه می رود آنجا را خانه اش انتخاب می کند. در خاطره اش فقط در یک جایی می نویسد که دوری از پدر و مادر سخت بود. جز آن چیزی از فرهنگ و دیار و چیزهای لوکسی که ما امروز می نویسم او سخن به میان نمی آورد. ما هم می توانیم ابن بتوته مدرن باشیم. آنچه در افغانستان بود از دست رفت. دیگر فکرش را نکنیم. افغانستان برای مان وطن نخواهد شد. در طی ۱۰۰ سال آینده، اگر طالبان و پشتون های انتحصارگر افغانستان را جایی غیرقابل سکونت نکنند، تغییرات محیطی آنرا فراهم خواهد کرد. در طی ده سال آینده اگر در هزاره جات خشکسالی به همین منوال ادامه پیدا کند، شاید همه از قریه های شان کوچ کنند.

سه‌شنبه، دی ۰۷، ۱۴۰۰

توهم "خانه" و "وطن"

 حقیقتا چیزی بنام "خانه" و "میهن" و یا "وطن" وجود ندارد و بصورت تاریخی وجود نداشته است. این ها توهمات مرزبندی های سیاسی جهان مدرن است که در دو صد سال اخیر توسط اروپایی ها ایجاد شده است. آنها از هر طریقی برای جوامع شان جامه دوختند برای انحصار فرهنگ، زبان و مهمتر از همه مردم. تا همین اوایل قرن بیستم، کشورهای در خاورمیانه و آسیا و خیلی از این مرزهای که امروز است وجود نداشت. 

این را به این خاطر نوشتم که بگویم ما انسانها همیشه مهاجر بودیم و مهاجر خواهیم بود. اجداد مان از آفریقا سفر کردند، رفتند آسیا، خاور میانه و بعضی رفتند طرف اروپا. بهر دلیلی امروز و فردا مهاجر خواهیم بود، یا به دلیل جنگ و یا دلیل کمبود منابع و تحولات محیطی. 

بدینسان، بهتر است اندک اندک توهم "میهن" و "وطن" پرستی را از ذهن مان دور کنیم. اینها برساخت سیاست های ملی گرایانه و انسان ستیزانه است که ما را به اقلیمی منحصر می کند که دیگر بصورت فزیکی در آن قرار نداریم. مشخصا، اینجا منظورم مردم هزاره است. ما از سرزمین های مان خیلی وقت هاست راند شده ایم. افغانستان برای مان فقط یک تعلق فزیکی است. بقیه تعلقات و احساسات مان را با خود می بریم هر جا باشیم. به همین خاطر است که من شخصا سالهاست از افغانستان بریده ام. جز صورت فرهنگی، چیز دیگری از آن سرزمین در من وجود ندارد. تا حال، هر جایی بودم، آنجا را خانه برگزیده ام.

شنبه، آذر ۰۶، ۱۴۰۰

باز

 امروز به این شعر حافظ برخوردم، این نوع تصویر سازی فقط در توان حافظ است:

بردوخته‌ام دیده چو باز از همه عالم

 تا دیده من بر رخ زیبای تو باز است

چهارشنبه، شهریور ۱۰، ۱۴۰۰

باور کردنش سخته

 آمدند، بلی، آمدند سرانجام، لشکر خون آشام و غارتگر و تباهگر. این را می شد حدث زد از همان وضعیت رو به وخامت در ماه مه و جون، ماه جولای که به اوج خود رسید. حالا می گویند ارتش کشور جنگ نکرد. با دست بسته چطور می شود جنگ کرد؟ این پیر خرفت و اطرافیان فاشیستش نمی گذاشتند جنگ صورت بگیرد. اکثر کسانی که می خواستند جنگ کنند و علیه هجوم طالبان بیاستند کنار گذاشته شدند. آنها را قبل از اینکه به سن بازنشستگی برسند بازنشسته کردند و بعضی های دیگر را تغییر و تبدیل کردند و بعضی ها هم از کار برکنار شدند.

حالا می شینند دنبال تیوری پردازی می گردند. سقود دولت حتمی بود فقط این نارسیسیست مریض دو پا را در یک موزه کرده بود. نمی گذاشت اردو جنگ کند. خیزش های مردمی را سرکوب کردند. اصلحه ندادند مبادا که فردا روز بلای جان شان شوند ولی همین آدم ها ظاهرا از سقود دولت به دست طالبان راضی بودند. این است زمانه ما و خلاصه داستان.

پنجشنبه، مرداد ۰۷، ۱۴۰۰

اکبر خراسانی

سال ۲۰۱۱ در کالج برای اولین بار با کارهای اکبر خراسانی آشنا شدم. مصاحبه ای او را در یوتیوب به زبانی اوکراینی/روسی دیدم. این شعری پاین از اوست. داستان مهاجرین در کل اما داستان مهاجر انسان هزاره بخصوص داستان این شعر اکبر است. این شعر را باید با صدای خود اکبر شنید، چند بار، تا به عمق معنی که لحن و نوا آنرا برای فهم قابل دسترس می کند، پی برد. من را خیلی تحت تاثیر قرار داد. همان حس را امروز داشتم که بعد از ۱۰ سال دوباره این مصاحبه اش را دیدم و این شعر را چند بار شنیدم.
 
خوار شدم،
 زار شدم
در روز روشن تار شدم

زهری چکید در گوش من
ربود عقل و هوش من

سنگ ها فتاد،
کوه ها فتاد بالای من
ریزه ریزه گشت جانم،
استخوانم

سیلی آمد،
 مرا برد،
غرق آن دریا شدم
ناگاه به خود آمدم،
دیوانه و رسوا بودم.

امروز در تویتر دیدم که اکبر عکس بصیر را نقاشی کرده. به یادش افتادم. نمیدانم کجاست اما میدانم رنج مهاجرت او رها نکرده، همینطور که ما را رها نکرده. رفتم سراغ مصاحبه او و این شعر را چند بار شنیدم.

جمعه، خرداد ۲۸، ۱۴۰۰

یادی از مامای از دست رفته ام

امروز، از روی اتفاق، قطعهء سوزناکی Poemas De Bar, Op.12 از جولین دی له چیکه (Julien de la Chica) و بعد قطعه ای "عبور از ماسه ها" (crossing the sands) از آلبوم "ریشه های جنبش" (the roots of the movement) ساخته پالین آلیویروس (Pauline Oliveros) را میشنیدم. تلفنم را برداشتم، دیدم پیامی از عقیله خواهرم رسیده است: "رمضان مامای از دنیا رفته." همانطور که به این پیام کوتاه نگاه می کردم، تصورات و خاطرات کودکی ام هجوم آوردند، بردند مرا به کوه ها و دره های هزاره جات؛ بردند مرا به خانه مامایم، خانه ای گِلی، در "پقیرو" در پایجلگه، خانهء محقری با دیوارهای سنگی با بنیه چوب و سقف گلی، طرف شمال غرب آن، مزارع گندم قرار داشت که در حاشیه آن چندتا باغ میوه بود.

آن زمان که امنیت بود و زمین مثل امروز گرم نشده بود، همه جا سبز بود، آب از هرجای سرازیر بود، همه سیر بودند چه انسان و چه حیوان. نمیدانم از آن همه سرسبزی چیزی باقی مانده است یا نه اما در خاطرات من جلگه، جایی بود که ماماهایم زندگی می کردند، جایی که مزارع و سبزه زارهایش همه جاه را پوشانیده بود، آب از هر جایش سرازیر بود، جویبارهایش هنوز از غرش و قلقل آب پر بود، در چمن زارها و جلگه هایش دختران زیباروی قدم میزدند. همه چیز خوش بود و طربناک. من هر جایی که مادرم میرفت او را دنبال می کردم. او چندین برادر داشت. آنها تکیه گاه کلانی بود برای مادرم. احساس تنهایی نمی کرد. هرگاه با پدرم دعوا می کرد، سراغ برادرانش را میگرفت. آنها پشتیبان مادرم بودند. رمضان که ما برش "ربضان" می گفتیم، پسر برادر مادرم بود. او دیروز بر اثر حمله قلبی در قریه از دنیا رفت. ما او را مامای می گفتیم. مادرم او را "چِم اَمَّیْ" می گفت. اگر زنده بودی قلبش می شکست چون ربضان را زیاد دوست داشت. همیشه میگفت "ربضان چم امی یه، نشانی برار مه یه." آن نشانه برار "اَمَّیْ" دیروز رخت بربست.

ربضان قدی بلند، ابروهای پرپشت، صورت کشیده و جذابی داشت. به گفته ایرانی ها او آدم با ریش و بروت حسابی بود. یک دانه دو دانه تار نبود، صم صحی ریش و بروت داشت. به همین خاطر، او را "ربضان بلوچ" هم می گفتند. آدم مهربانی بود. در کودکی یک بار کسی مرا در بازار دیبه اذیت کرد. رفتم به او گفتم که مامای مره فلانی زد. مرا گرفته برد پیش مادر و پدر آن بچه، گفت اگه امدفه نسیم را غرض بگری از خود بوگی از مه نه. از آن روز به بعد کسی مرا اذیت نکرد. سیب جمع می کرد به مادرم می داد که ببر برای بچایت. روابطش با پدرم خوب نبود. البته پدرم با هیچکس روابطش خوب نبود. همه ما از این جهت رنج می بردیم. ربضان آدم مهربان و خوش برخوردی بود. از او سه بچه و دو دختر به جا مانده اند. آرزو می کردم او را روزی از نزدیک ببینم و در بغل بگیرم. چه افسوس شد آرزوهای که هرگز تحقق نیافت! چه افسوس دنیایی که آدم ها در آرزوها می زیند و می میرند!

من باید برگردم آن قطعه سوزناک و غمگین "عبور از ماسه ها" را به یاد "چِم اَمَّیْ" مادرم حوا چندین بار بشنوم تا روح و روانم را از ماسه ها عبور دهم.

دوشنبه، خرداد ۲۴، ۱۴۰۰

آیا تظاهرات در آخر هفته در آمریکا بی فایده است؟

فکر میکنم بعضی ها فهم و درک درستی از جامعه و فرهنگ آمریکا ندارند. چیزهای ادعا میکنند و می نویسند که درست نیست، فقط برای خود شان جذاب است اما واقعیت ندارد. من جرئت و اعتماد به نفس این دسته از مردم را می ستایم اما فهم و شعور شان را نکوهش میکنم به این خاطر که دیگران را مسخره می کنند که روز آخر هفته تظاهرات کرده و وقت شان را هدر داده اند. می خواهم بگویم که نه خیر، غلط می فرمایید. چرا؟ بگذارید با استناد و چند سوال توضیح بدهم.

آیا تظاهرات در آخر هفته در آمریکا بی فایده است؟

نه خیر. خیلی هم تاثیرآور است. بزرگترین تظاهرات در واشنتگتن دی سی و سراسر آمریکا در روزهای آخر هفته صورت گرفته است و می گیرد. به این دلیل که آخر هفته روزهای تعطیلی است و جمعیت تظاهرات انبوه تر می شود. رسانه های تصویری و چاپی روزهای آخر هفته را گوش به زنگ هستند و حتی بعضی وقت ها گزارشگران در اطراف کاخ سفید و مقابل کانگرس پرسه می زنند. کلان ترین تظاهرات در روزهای آخر هفته صورت گرفته است. از آن جمله می شود به چند تای آنها اشاره کرد:

۱) "تظاهرات سرتاسری زنان" شنبه، ۲۱ جنوری ۲۰۱۷ - تعداد شرکت کننده: پنج و نیم میلیون نفر
۲) "تظاهرات سرتاسری زنان" شنبه، ۲۰ جنوری ۲۰۱۸ - تعداد شرکت کننده حدود ۲ میلیون نفر
۳) "تظاهرات سرتاسری برای زندگی ما" شنبه، ۲۴ مارچ ۲۰۱۸ - تعداد شرکت کننده حدود دو میلیون
۴) "تظاهرات سرتاسری برای علم" شنبه، ۲۲ اپریل ۲۰۱۷ - تعداد شرکت کننده: حدود ۱ میلیون نفر
۵) "تظاهرات فلسطینها" شنبه، تاریخ ۲۹ می ۲۰۲۱ - تعدا شرکت کننده: تقریبا ۱۰۰۰ نفر.

این ها فقط چند نمونه است، خود شما لیست تظاهرات در آخر هفته را در اینترنت بگردید. حتی می توانید روزهای آخر هفته اطراف کاخ سفید بروید ببینید در روز چندین گروه برای راهپیمایی صف می کشند. به این لیست نگاه کنید، اکثر راهپیمایی های هفته های آینده در روزهای شنبه و یکشنبه تنظیم شده است.

آیا کاخ سفید و کانگرس در روزهای آخر هفته تعطیل است؟
نه خیر! بر اساس روزنامه واشنگتن پست، رئیس جمهوران آمریکا چیزی بنام روز تعطیلی ندارند. برای آنها، همه روزهای هفته روزهای کاری اند. حتی روزهای که در سفر یا بیرون از کاخ سفید به هر دلیلی حضور دارند کارمندان کاخ سفید کار می کنند، گزارش لحظه به لحظه (از رویدادهای داخلی و خارجی و حتی از ماحول کاخ سفید) تهیه می کنند و به رئیس جمهور تلگراف می کنند.

هم چنین، برای قانون گذاران، روزهای آخر هفته، شلوغ ترین روزهای کاری است چون موکلین (constituents) اکثرا روزهای آخر هفته از وکیلان و نمایندگان شان دیدن می کنند. من خودم دو سال در واشنگتن دی سی کار کردم و عملا گروه های کوچکی از این موکلین را به دفاتر اعضای کانگرس هدایت کردم. اتفاقا، آخر هفته تنها روزهای است که اعضای کانگرس تماس مستقیم با مردم و موکلین شان پیدا میکنند در حالیکه در وسط هفته مشغول جنگ و جدل و سیاست بازی های درون حزبی اند. اینکه صدای اعتراض هزاره ها را کسی شنید یا نه یک موضوع جداگانه است.

پیشنهاد من این است که بهتر است یک مقدار حساس باشیم، به اطلاعات و احساس درونی (gut feelings) زیاد اعتماد نکنیم. این نوع اطلاعات و برخوردها سبب سوء تفاهم می شود و ما را از همدیگر دور می کند. به امید آنروزی که جرئت و اعتماد بنفس همراه شود با فهم و شعور جمعی.

سه‌شنبه، خرداد ۱۸، ۱۴۰۰

به گلوله بستن مردم چرا؟

آخر شلیک کردن بر مردم ملکی و بیگناه بدخشان چرا؟  معترضان حتی اگر با سنگ و چوب شیشه های ساختمان دولتی را شکستانیده باشند و حتی آتش بر ساختمان شعله ور کرده باشند نیروهای دولت حق شلیک را ندارند. هیچ دلیل نمی تواند خشونت دولت اشرف غنی را توجیه کند. حادثه بدخشان نشانه استیصال حکومت غنی است که در واپسین روزهایش رسیده است. جگر آدم خون می شود از اینکه نه دولت به مردم بیگناه رحم می کند و نه هم تروریستانش. دولت که وظیفه اش مصئونیت جان مردم است حالا مردم را سلاخی می کند.

دوشنبه، خرداد ۱۷، ۱۴۰۰

نسل کشی علمی

فهم بعضی از قومگرایان و راسیست ها آنقدر پیچیده و تلطیف ناپذیر است که قتل عام هزاره ها را نمی خواهند بپذیرند. به گفتهء خود شان می خواهند نسل کشی هزاره ها را علمی درک کنند. شما با این تیپ از آدم ها با هر نوع منطقی وارد بحث شوید عبث است. چون نه آنها قانع می شوند و نه به حرف کسانی دیگر جز خود گوش می دهند. 

شنبه، خرداد ۱۵، ۱۴۰۰

مادران مردمان هزاره، سوگوارترین مادران تاریخ

امروز این تویت را دیدم. گاهی وقت است تنها تصویر نمی تواند گویای احوال ما باشد. به گفته سوزن زانتاک، تصویر برشی از یک لحظه ای است که نمی تواند ما را با رویداد نزدیک کند، برای پرکردن آن خلاء متن لازم است. در این تویت دقیقا آنچیزی که زانتاک مد نظرش بود اتفاق افتاده است.

بلی، درست گفتید! مادران مردمان هزاره، سوگوارترین مادران تاریخ اند. کافی است به ادبیات و آهنگ های که مادران هزاره سروده اند گوش کنید آنگاه به عمق دردی که سالهاست مادران هزاره از آن به خود می پیچد آگاه خواهی شد. با دیدن این تصویر و متن موجز قلبم درد گرفت.

یکشنبه، خرداد ۰۹، ۱۴۰۰

استاد سرآهنگ: راگ اَزرَه

 دوست خوبم بصیر، امروز در مورد راگ ازره که یکی از ساخته های استاد سرآهنگ است پرسید. من اصلا تا هنوز نشنیده بودم که استاد چنین راگی ساخته است و آنهم نامش را "ازره" گذاشته باشد. در این ویدیو که معلوم نیست در چه زمانی در رادیو تلویزیون دولتی ثبت شده است، استاد سرآهنگ به سوال های عبدالوهاب مددی پاسخ می دهد. یکی از سوال ها این است که استاد شما هم راگ های اختراع کردید؟ استاد سرآهنگ در جواب میگوید، یک روز از جایی تیر می شدم. یکی از برادران هزاره آهنگی را زمزمه می کرد که "مره بسیار خوشم آمد و مه امی ره نوت کردم. سرگم. و او ره یک راگ ساختم بنام ازره."
این راگ تا حال از رادیو تلویزیون افغانستان نشر نشده است. تنها همان بخش مصاحبه از سانسور در امان مانده است. کسی گفت که ظاهرا رادیو تلویزیون از نشر این راگ  تا حال جلوگیری کرده است.

     


راگ ازره ساخته استاد سرآهنگ با شعر بیدل:

 

ز من عمریست و می گردد جدا دل
ندانم با که گردید آشنا دل
جمالت منزل چشم است و کو چشم
غمت باب دل است اما کجا دل
ز خاک ما قدم فهمیده بردار
 مبادا بشکنی در زیر پا دل
مزن ای بی خبر لاف محبت
مبادا آب‌ گردد از حیا دل
گرفتارم گرفتارم گرفتار
نمی‌دانم نفس دام است یا دل
درین محفل ‌کسی محتاج‌ کس نیست
 همین کار دل افتاده‌ ست با دل

جمعه، خرداد ۰۷، ۱۴۰۰

شیعه و سنی: مبنای جهانی شدن

شما بفرمایید فرق بین ایدیالوژی های دینی داعشیان به رهبری ابوبکر بغدادی در عراق-سوریه و این جمع هزاره شیعی در افغانستان چیست؟ آرزوهای دیرینه داعشیان هم گسترده شدن دامن اسلام با حکومت جهانی این دین بود. داعشیان با خشونت و کشتار سنت محمدی می خواستند جهان را فتح کنند ولی شیعیان با این تفاوت که خشونت نمی کنند، دقیقا همان آرزو و ایدیالوژی را بیان می کنند. آیرونی آرزوی تشکیل حکومت جهانی مهدی در اینجاست که خود هزاره ها قربانی کشتارهای سیستماتیک همین نوع دیدگاه جهانی شدن دین محمدی است. کسی که این آیرونی را درک نکند، مانند این است که علاقمند نیست از عقل سلیم استفاده کند.

وقتی به ایدیالوژی شیعیان دقت کنیم تقریبا فرق چندانی با سنی های افراطی ندارد. فرقش این است که به جایی محمد، نام مهدی را گذاشتند ورنه دیدگاه "جهانی شدن" مبنای هر دو مذهب است. حقیقت این است که دین شیعه همانقدر داعشی است که دین سنی است. اگر می خواهید شباهت های این دو را ببینید، وضعیت جامعه ایران بعد از انقلاب ایران را مطالعه کنید که پس لرزه اش حتی به هزاره جات رسید. ملایان مساجد، آلات موسیقی مانند چنگ و دمبوره یا دنبوره ها را شکستند. شادی و خوشی را قدغن کردند و به جایی آن ماتم و اندوه را جانشین کردند. روحیه دل زنده بودن و شادمانی را از هزاره ها ستاندند. تا دهه 1970 میلادی، مردم هزاره، مرد و زن، با هم رقص و پایکوبی می کردند. سنت های شاد و طربناک شمنیسم (shamanism) داشتند. حالا از آنها خبری نیست. جایی آن را حزن و اندوه داستان ساختگی کربلا گرفته است.

طالبان را محکوم می کنند که مخالف موسیقی است. تازه شنیدم که شورای علمای بامیان جشنواره دنبوره را منع کرده است و یا می کند. البته چندین سال است که بیانیه صادر می کند. وقتی یک انگشت انتقاد به طرف دیگران نشان می گیرید، سه انگشت به سمت خود تان هم بگیرید! اسکرین شات را از اینجا برداشتم.

پنجشنبه، خرداد ۰۶، ۱۴۰۰

بیرحمی و لودگی انسانی

آمریکا می گوید اسرائیل حق دارد بر سر فلسطینی ها بم ببارد. بعد از یک دوره کشتار و تخریب و دربدری هزاران انسان بیگناه دیگر، راه های برای تطمیع و آرام نگاه داشتن مردم هم در نظر می گیرد. حالا آمریکا 75 میلیون دالر برای بازسازی غزه به فلسطینی ها قول داده است. در گزارش ها خواندم که بازسازی مناطق تخریب شده در غزه از یک دهه قبل هنوز تکمیل نشده است. در طی حملات بیرحمانه اسرائیل که 11 روز دوام داشت، حدود دو هزار خانه به کلی ویران شد و بیشتر از 15 هزار خانه دیگر صدمه دید. یک دهه دیگر وقت میگیرد تا دوباره بازسازی شود ولی ممکن است قبل از آن چندین هزار خانه دیگر دوباره ویران شود چون حمایت بی قید و شرط آمریکا از دولت ستمگر اسرائیل بی پایان است. 

آیرونی این نوع کمک های خیرخوانه آمریکا را می بینید؟ معنی اش این است که ما از اسرائیل حمایت می کنیم که هر کاری از دستش براید در حق شما بکند ولی ما شما را هم در بازسازی کمک می کنیم. یعنی هم در ویرانی شما شریکیم و هم در بازسازی. بیعدالتی بی حد و حصر را می بینید!

دوشنبه، خرداد ۰۳، ۱۴۰۰

روایت رنج انسان هزاره

من اندک اندک بدبین می شوم به دیدگاه های افراد نسبت به مرگ و زندگی. به این بدبین می شوم که می گویند هرچقدر هم که ما را از بین ببرید دوباره بلند می شویم و قویتر از گذشته. این نوع نگاه شاعرانه و رمانتیک به مرگ، ما را از واقعیت امر (که مرگ پایان زندگی است) دور می کند. این نوع دیدگاه به زندگی، مرگ را یک امر انتزاعی و غیرحسی جلوه می دهد دقیقا شبیه تصویری که مذهب  از زندگی ترسیم می کند: یک موجودیت موقتی و تا حدی خیالی. این نوع نگاه ما را از این دور می سازد که مرگ پایان همه چیز و نابودی کل است.

به این بدبین می شوم که ظاهرا هیچ گزینهء دیگری وجود ندارد برای بیان رنج انسان هزاره. شاعرانه ساختن مرگ و نابودی انسان ما را از حقایق روزگاری که در آن میزییم دور می سازد. کشتار دختران جوان را با استعاره بیان می کنند. انسان هزاره درخت نیست که بریده شود و دوباره از نو سبز کند. بلی، درخت ها را می برند، تنه های بزرگ و پوسیده آن به زمین میفتد و سالها بعد جایی آن نهالهء دیگر سبز می کند، آنهم اگر پایمال نشود. مشکل اینجاست که دختران مکتب سیدالشهدا درخت نبودند، آنها نهال های بودند که نیاز به مراقبت و پرورش داشتند. آنها رفتند و دوباره سبز نخواهند کرد. در بستری که آنها رسته بودند خراش و زخم عمیقی ایجاد شده است که هر نهالی سر برآورد نیرومند نخواهد بود.

برای بیان کشتار و خشونتی که نمی شود آن را به زبان گویا بیان کرد نباید از استعاره های شاعرانه و بدیهی سازی کار گرفت. همانطور که کلمه "شهادت" برای نابودی حیات خوب نیست استعاره های شاعرانه هم برای ترسیم فجایع انسانی درست نیست. فجایع باید با زبان عریان و ساده بیان شود. 

من از این نگران و بدبینم که رمانتیزه سازی و شاعرانه جلوه دادن مرگ و نابودی انسان هزاره ممکن است منجر به هنجارسازی بیشتر خشونت و مرگ شود. به این نگرانم که به مرور زمان فجایع هولناکی که امروز انسان هزاره متحمل می شود عادی سازی می شود و جایی شوکه و خشم در برابر جنایت را بی حسی و بی تفاوتی می گیرد. میترسم از آن روزی که قتل و کشتار هزاره دیگر هیچ کسی را تکان ندهد. 

جمعه، اردیبهشت ۳۱، ۱۴۰۰

از استیصال

امروز به ان پی آر گوش می دادم، گزارشی پخش کرد در مورد صلح بین فلسطینی ها و دولت اسرائیل. صدای دهل و آواز می آمد. گویا همه خوشحال بودند که دیگر دولت بیرحم و ستمگر اسرائیل سرانجام تصمیم گرفته است تا بم بر سر شان نبارند. چه روزگار نکبت باری! چه روزگار خفت انگیزی! حالا برای زنده ماندن خود باید جشن بگیرند. خوشحال باشند از اینکه دولت سراپا تبعیض و تعصب دست از سر شان برداشته است. بیخیال حقوق بشر و احترام به انسانیت که برای دولت اسرائیل و حامی شان فقط یک جوک است. 

دیگران را به هزار حیله و مکر به گروه های تروریسم و متخاصم به منافع شان تعریف و طبقه بندی می کنند تا راه بیشتری برای حمله و خشونت (فقط از دیدگاه خود شان) قانونی پیدا کنند. وقتی خود بصورت سیستماتیک ترور می کنند و جنایت آپارتاید مرتکب می شوند نه تنها اغماض می شود بلکه تمام جنایت و قصاوت قلبی ها روایت دفاع از خود پیدا می کند. سوال اینجاست که این وضعیت تا چه وقت ادامه پیدا خواهد کرد؟ 

شنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۴۰۰

وقاحت فاجعه و ناتوانی بیان آن

با موتر انتحار می کنند و شاگردان مکتب را می کشند و بعد با هاوان و خمپاره منطقه را هدف قرار می دهند. قلبم خونین است. جنایت تا به این حد! وقاحت این فاجعه آنقدر کلان است که نمی شود به زبان آورد. فقط می شود خشمگین شد و از ناتوانی پی هم گریست. 

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۴۰۰

امر الهیاتی کشتار و عادی سازی شر

امروز به صورت اتفاقی به وبسایت اطلاعات روز رفتم و به مطلب علی کریمی تحت عنوان "چگونه زبان و کلمات، خلق فاجعه را در نظام‌های فاشیسم و بنیادگرا ساده‌سازی می‌کند؟" برخوردم. او به موضوع مهمی اشاره کرده است و آن اینکه کلمات می تواند فاجعه خلق کند. اما من فکر می کنم تصویر کلی اگر از دست نرفته باشد حداقل واضح نیست. آن تصویر کلی این است که زبان به تنهایی نمی تواند آدم ها را به کشتارگاه ببرد. کلمات به تنهایی نمی تواند فاجعه خلق کند. ولی وقتی کلمات و زبان بصورت منظم و ساختارمند در چنبرهء یک ایدیالوژی مخرب و نفرت انگیز به کار برده شود، کشتار یک نفر نه بلکه ده ها هزار نفر هم امکان پذیر بنظر می رسد.

به عنوان نمونه، به کلمات "مرتد"، "کافر"، "رافضی"، "جاسوس" و کلمات دیگر از این قبیل که همیشه علیه هزاره ها استفاده می شود نگاه کنید. این کلمات بار هنگفتی تاریخی دارد. در اسلام وقتی کسی "مرتد" خوانده می شود، خون آن نفر اگر کشته شود مباح است. این واژه ها را من "ابزارهای مرگ" می نامم چون آنقدر مرگ انسانها را عادی کرده است که حتی یک نفر عادی هم وقتی بشنود که فلانی مرتد است دست به قتل می زند. صدها نمونه وجود دارد، یکی از آنها قتل فرخنده ملکزاده در شاه دو شمشیره است که در مارچ 2015 اتفاق افتاد.

بصورت تاریخی، هزاره ها همیشه با ایدیالوژی مرگ آور دینی دست و پنجه نرم کرده اند. وقتی مولوی های پشتون فتوای کافر بودن هزاره ها را برای عبدالرحمن خان (در سالهای بین 1888-1893 که منجر به نابودی %62 از جمعیت هزاره ها شد) صادر کرد، اکثر پشتون ها به پاه خواستند تا با کشتن هزاره ها غازی شوند. واژه کافر برخواسته از یک ایدیالوژی است که زبان تنها وسیله آن است. کلمات مرتد، رافضی و جاسوس هم به همین مقیاس. این ایدیالوژی است که نفرت و شر را عادی سازی یا درونی سازی می کند. هانا آرنت، مورد آیشمن را هم در همین کانتکست بحث می کند.

میدانید که آرنت در دادگاهی که آیشمن محاکمه می شد شرکت کرد. این محاکمه در اسرائیل اتفاق افتاد. سوالی که در برابر هانا آرنت قرار گرفت این بود که چطور شر به یک امر مبتذل و یا پیش پاه افتاده تبدیل می شود. این بیشتر یک سوال فلسفی بود تا جامعه شناختی. او با این سوال می خواست موضوع عادی سازی نفرت و شر را توضیح بدهد اما بیان آن مقدور نبود جزء از طریق مفهوم سازی. بدین خاطر، مفهوم "ابتذال شر" و یا "پیش پاه افتادگی شر" که یکی از دو مفاهم مهم کلیدی است در کنار تاریخ بیشترین بخش از کتابش را که در مورد دادگاهی شدن آیشمن نوشت، دربر میگیرد.

موضوع دیگری که کریمی بحث می کند خلق افراد بدون تفکر توسط نظام های بنیادگرا و ایدیالوژیک است. نظام ها آدم ها را مغزشویی می کند ولی فاقد تفکر خلق نمی کند. کسانی که مغزشویی می شوند، لزوما آدم های دیوانه نیستند، فاقد تفکر نیستند، توانایی درک و فهم این افراد مثل بقیه آدم هاست اما فقط در همان چارچوب تعریف شده ای که نظام و یا سازمان ها ایجاد و تعریف کرده است. ما نمی توانیم بگوییم این آدم ها فاقد تفکرند چون در آنصورت عاملیت و قابلیت (agency) افراد را نادیده گرفته ایم. این موضوع مورد توجه آرنت هم نبود. چیزی که بیشتر مورد نگرانی آرنت بود "فکر نکردن" بود نه ابتذال بنفسه. اما مهمتر از همه سوالی که مطرح می شود این است که چه چیز باعث "فکر نکردن" می شود؟ یا چه روند و یا پروسه فکری، حسی و یا کنشی منجر به "فکر نکردن" می شود؟ محتوای این سوالها تجربی و یا همان آپاستوریوری (a posteriori) است که آرنت بصورت پراکنده به آن اشاره کرده است اما من فکر می کنم کافی نیست. ولی مسئلهء "فکر نکردن" یک روند تاریخی است که آرنت هم به آن بارها اشاره می کند. او با این موضوع درگیر بود که چه پروسه ای طی می شود تا به مرحله ای می رسد که مردم از "فکر کردن" در مورد خاصی باز می ایستند. مرحله ای که قتل افراد مربوط به یک قشر خاص مذهبی و یا نژادی، آنقدر عادی می شود که نیاز برای یک لحظه تأمل هم ندارد. این روند عادی سازی نفرت و شر آرنت را خیلی درگیر کرده بود. برای آرنت، فکر نکردن خودش هم یک امر مبتذل نبود بلکه یک چیز بی سابقه، غیرمعمول و غلط بود.

در همین کانتکست نگاه کنید به وضعیت هزاره ها. کشتار هزاره ها برای گروه های طالبان، داعش، و دیگر گروه های سنی افراطی آنقدرعادی و پیش پاه افتاده شده است که حتی آنها را در مکاتب و زایشگاه ها هدف قرار می دهند. به همین خاطر است که من فکر می کنم، ما باید در برداشت و بررسی های مان نسبت به وضعیت که هزاره ها قرار دارد محتاط باشیم. ما نمی توانیم از چارچوب های تئوری هانا آرنت وضعیت هزاره ها را بررسی و توضیح بدهیم، چرا؟ چون وضعیت که منجر به کشتار هزاره ها می شود پیچیده تر از امر "فکر نکردن" و واژه های نفرت انگیز است. من صورت کلی ادعای کریمی را رد نمی کنم چون بار سنگین کلمات نفرت انگیز را درک میکنم ولی تمرکز روی آنها صورت مسئله را تیره و درک نکردنی می کند.  کشتار هزاره ها در افغانستان (حتی در کویته پاکستان) یک امر الهیاتی است. از نظر سنی های افراطی، قتل هزاره ها ثواب دارد چون آنها شیعه اند و شیعه ها از نظر آنها مسلمان نیستند. ما میدانیم که مولوی های سنی هم در زمان عبدالرحمن خان و هم در زمان طالبان هزاره ها را کافر می پنداشتند. در این سالها، روایت و درک طالبان و دیگر گروه های سنی افراطی چندان تغییر نکرده است.

به همین خاطر، ما نمی توانیم وضعیت هزاره ها را با وضعیت که آرنت در قضیه آیشمن بحث می کند مقایسه کنیم. آرنت بحث عادی سازی شر و نفرت را که باعث قتل میلیون ها یهودی شد در میان میگذارد. از جهاتی، قتل عام هزاره ها شباهت های زیادی با قتل عام یهودی ها دارد اما در مورد هزاره، تنها شر و نفرت نیست که آنها را و حتی کودکان شان را که هنوز در بطن مادر هستند واجد قتل می بینند؛ یک چیز دیگری است و آن همان امر الهیاتی است که در سراسر این مطلب من به آن اشاره کردم. علت کشتار هزاره ها در افغانستان را می شود به مسایل تاریخی و نژادی ارجاع داد اما کانالی که از آن امر قتل عام صورت گرفته است دینی/اسلامی است. بدین خاطر، من فکر می کنم، در نوشته ها و بحث های مان باید به این باریکی ها توجه کنیم. علت قتل و کشتار هزاره ها مضاعف و پیچیده تر از آن چیزی است که آرنت در قضیه آیشمن در مورد کشتار یهودی ها می پردازد. در جهان معاصر، ما به چارچوب و مفاهم بهتر و جدیدتر نیاز داریم که بتوانیم وضعیت هزاره ها را توضیح بدهیم.

---
نکته:
1) دانش من در باره هانا آرنت و کارهای او از جهاتی محدود است. من نوشته های او را در کالج خوانده بودم و آن سالها قبل بود که بسیار کمی به یادم مانده است. بعد از آن، فقط به صورت گلچین چیزهای از او خواندم، خصوصا مقاله اش در مورد مهاجرت را. 
2) چیزهای که من در این نوشته یاد کردم اشاره به این کتاب هانا آرنت است:

Arendt, Hannah. Eichmann in Jerusalem : a Report on the Banality of Evil. Rev. and enl. ed. New York: Penguin Books, 1976. 

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۴۰۰

"خدا" به جایی "الله"

کلمه الله را بیشتر افراطیون مسلمان، سلفی ها، وهابی ها و بنیادگرایان دینی به کار می برند. از به کار بردن این کلمه در فارسی باید پرهیز کنیم. کلمه خوب تر برای آن موجود موهم آسمانی داریم و آن همین واژه "خدا" است. خدای فارسی ها مهربانتر و قابل فهمتر است نسبت به خدای اعراب. خدای فارسی همان خدای مولانای بلخی، بیدل، حافظ و سعدی و شاهنامه است. 

جمعه، اردیبهشت ۰۳، ۱۴۰۰

واکسین فیزر

دو روز پیش دوز دوم واکسین فیزر را دریافت کردم. اولش سه هفته پیش بود. فقط جایی واکسین برای دو روز کمی درد کرد. این دومی مرا کاملا از پاه انداخت. به من گفته بودند که تلنول یا پرستامول بگیر، نادیده گرفتم. به شوخی به یک دوست گفتم من آدم غارم. واکسین کووید را مریض می کنم. برعکس شد. بدنم عکس العمل نشان داد. در طی 24 ساعت گذشته حالم خوب نبود. دیروز به سختی در صنف زوم حاضر شدم. دیشب نصف شب برای یک ساعت در کوچه و حاشیه خیابان های اطراف قدم زدم. خلوت بود جز موترهای که گهگاهی از کنارم تیر می شدند. برگشتم، خوابیدم. صبح دیروقت بیدار شدم. دیدم حالم خیلی خوبه. قهوه درست کردم و حالا فکر می کنم بدنم به حالت عادی برگشته است.

دوشنبه، فروردین ۳۰، ۱۴۰۰

ورتان گریگورین

در نیویورک تایمز خواندم که ورتان گریگورین درگذشته است. همین دو روز پیش. خیلی غمگین شدم. او کتابی در مورد افغانستان زیر دست داشت. البته بازنویسی همان کتاب ظهور افغانستان مدرن بود. سال 2014 برش نامه نوشتم. آن زمان رئیس کارنگی کورپرشن نیویورک بود. خیلی مهربان بود. برایم جواب نوشت که فعلا کار کتاب تکمیل شده اگر نیازی به کمک داشتم برت تماس می گیرم. من منتظر بودم که چه وقت کتابش را چاپ می کند اما دو روز پیش شنیدم که درگذشته است. به فرزندش نامه تسلیت نوشتم. برای دستاوردها و اینکه چقدر به این جامعه کمک کرد این مقاله نیویورک تایمز را بخوانید. چندین کتاب در مورد افغانستان مدرن نوشته شده است ولی کتاب گریگورین بهترین کتابی است که من تا هنوز در باره تاریخ افغانستان در چند سال اخیر خوانده ام. فکر می کنم به فارسی ترجمه شده است.

جمعه، فروردین ۲۷، ۱۴۰۰

کلاب هوس

چند روز پیش اسد فشار آورد بیا بریم کلاب هوس. ایستادگی کردم، نرفتم. امروز کلاب هوس رفتم کلارنت، آپلیشن دالسیمر و فلوت نواختم. نمیدانم کسی خوشش آمد یا نه. هدف رفتن به آنجا هم تنها همین بود. اولین بار بود. اکونتم را غیرفعال کرده بودم ولی یک دوست اصرار کرد. دوباره فعال کردم. رفتم، چند تا از دوستان آنجا بودند. دیدم خیلی جایی وسواس برانگیزی است. مثل ماجد گرم در زمستان می ماند که دو متر برف همه جاه را پوشانیده باشد و تو هیچ جایی دیگر برای وقت تلافی نداری جز به ماجد بری و ماتحت گرامی را روی سنگ گرم قرار بدی و وارد گفتگوی تقریبا بی هوده با دیگران شوی. کلاب هوس جایی خوبی است برای وقت کشی. من حسابم را دوباره غیرفعال کردم. 

سه‌شنبه، فروردین ۲۴، ۱۴۰۰

خارج می شوند

آمدند، تار و مار کردند، حالا بر می گردند. بعد می ماند مردم بخت و فلک زده که نه راه فرار دارند و نه هم توان مقابله با دیو توحش. حالا یک عده از اینها شادی می کنند که آهای آمریکا را به زانو نشاندیم. نه، به زانو ننشاندی، اینها خود شان بیرون می شوند. ماموریت شان به پایان رسیده است. سیاست جنگ ها همیشه این طوری است. می آیند، می کشند و بعد بر میگردند از همانجا که آمده بودند. در دنیای جنگ، هیچ چیز پایدار نیست. تنها چیزی که پایدار است و قابل تغییر نیست حماقت مردم افغانستان است. آنها تحمیق تاریخی شدند. به خود می بالند که آمپراطورها را شکست داده اند. نمیدانند که آمپراطورها همیشه جنگ های شان مقطعی است. از یک جایی شروع می کنند و از یک جایی دیگر خارج می شوند.

دوشنبه، فروردین ۲۳، ۱۴۰۰

اندازه مهم است

فکر تان جایی دیگر نرود. منظور اندازه قد است. دیروز یکی از پادکست های بی بی سی را می شنیدم، خانمی که خودش قدپخش تشریف داشت عرض می کرد که همیشه مورد تبعیض قرار گرفته است. یک سری استاتستیک ارایه کرد که در بازار کار افراد قدپاین همیشه به حاشیه رانده شده اند. مثلا، معاش افراد به تناسب قد شان بررسی می شود اما این تصویر تاریکتر می شود وقتی زن ها را در این امر اضافه کنیم. آنها دو برابر مردان قدپخش مورد تبعیض قرار می گیرند. حالا چاقی و این چیزها را به آن بیافزایم، یک دنیای اورویلی به ما ترسیم می شود. بعله، دنیای کاپیتالیزم این طوری است. انسانها تکثیر می شوند در اعداد و کتیگوری های که مثل اقلام در بازار ارزیابی می شوند. 

یکشنبه، فروردین ۲۲، ۱۴۰۰

دیسمورفیا

دیروز از یکی از استادانم شنیدم که حالا زوم دیسمورفیا به یک موضوع جدی اجتماعی تبدیل شده است. دیسمورفیا همان بدبینی و یا بدشکلی است و حالا به یک نوع مریضی روانی تبدیل شده است. ظاهرا خیلی ها از سیمای شان در زوم خوشحال نیستند. حالا بعضی از این افراد زیر تیغ جراحی رفته اند تا سیمای شان را برای زوم درست کنند.

خیلی از این افراد متوجه نمی شوند که شاید بخشی از آن بدشکل ظاهر شدن ربطی به تکنالوژی داشته باشد. خودم بارها متوجه شدم که خیلی از آدم های که در زوم ظاهر می شوند هزار رقم آمادگی می گیرند، جدا از اینکه خوب به سر و صورت شان می رسند، پس زمینه را هم دیکور می کنند. کتاب میچینند، عکس می گذارند و هزار رقم چیزهای دیگر که جلب توجه باشد. بعلی، این دیسمورفیا مسیله ای جدی است حالا. 

شنبه، فروردین ۲۱، ۱۴۰۰

چرا باید از سوشیال میدیا دوری کرد

یکی از خوبی های وبلاگ این است که شما نیاز نمی بینید هر لحظه به آن سر بزنید، مثلا بخواهید ببینید که کی لایک کرده و کی کامنت گذاشته است. نوشتن که نیاز به لایک ندارد. نوشتن یک پروسه ذهنی است نه حسی هرچند حس دلیل ذاتی نوشتن است. سایت های کورپریت مثل فسبوک و تویتر هم آن حس ارگانیک را در آدم خشک می کند و هم بر کندی ذهن می افزاید که در دراز مدت شما نیاز نمی بینید چیزی بنویسید که روحا و قلبا نگران آنید بلکه چیزی می نویسید که میخواهید لایک و کامنت جمع کنید. این پروسه کالایی شدن آدم هاست. در دراز مدت تاثر مخربی خواهد گذاشت به حدی که اگر شخص پست و یا تویتش به حدی کافی لایک و کامنت جذب نکند ممکن است منجر به افسردگی و از دست دادن اعتماد به نفس شود.

جمعه، فروردین ۲۰، ۱۴۰۰

کفتار

امروز صبح زود رفته بودم برای دویدن. تاریک بود. نصف راه بودم یک دفعه از داخل جنگل یک گرگ کفتار از پیشم دوید. اول یکه خوردم. بعد خیلی دلم برش سوخت. شاید آنجا را امن یافته بود تا شب را صبح کند. دو ماه پیش رفته بودم کوهنوردی، دو تا از این کفتارها مرا دنبال کردند. خیلی لطف کردند مرا تنها نگذاشتند. برای احتیاط یک درخت خشک را از ریشه کندم و پشت سرم کشال کردم تا از پشت سر مرا غافلگیر نکنند. 

جمعه، فروردین ۰۶، ۱۴۰۰

از فسبوک به وبلاگ رو بیاورید!

میبینم که این روزها صفحات فسبوک بعضی از فعالین هزاره بسته می شود. این خیلی وحشتناک است و این نشان میدهد که چقدر فسبوک آسیب پذیر است. خطر انبار اطلاعات روی یک شبکه مشکلش همین است. من می خواهم از همه دعوت کنم که برگردید به وبلاگ نویسی. در این فضا اصلا جایی برای کنترول و تهدید وجود ندارد. همان فسبوک را ایلا کنید به فسبوک چلوونکی های افراطی و قبیله گرا. یا از آن پهنه فقط برای پخش لینک مطلب تان استفاده کنید. یا از طریق پیام خانه اش. مثلا من اینجا مطلب می نویسم بعد لینکش را به دوستانم از طریق پیام خانه فسبوک میفرستم تا اذیت شان کنم تا اینجا بیایند.

پنجشنبه، فروردین ۰۵، ۱۴۰۰

مسئلهء "قابل رویت شدن" هزاره ها

مسئله هزاره ها در افغانستان، یک مسئله رویت شدن است. به این معنی که قرن ها مردم این قوم در خفاء زندگی کردند، وجود شان محسوس نبود چون برده بودند. در مله عام قابل دید نبودند اگر بودند هم مطیع و فرمانبر بودند. ولی در قرن بیست و یکم، یک دفعه قابل رویت شدند. من اینجا از کلمه های "رویت" و یا "قابل رویت" استفاده می کنم چون معادل دقیق کلمه visibility را نیافتم.

در قریه ما (و شاید در خیلی از مناطق هزاره ها) وقتی ماه رمضان می شد، مردم با چشم نگران دنبال ماه می گشتند. در آخرین روزهای رمضان این مسئله حادتر می شد. مردم میرفتند در بلندی ها تا ماه را ببینند اما از ماه خبری نبود. سرانجام، بعضی ها که در قله های بالاتری از کوه ها می رفتند با خبر خوش می آمدند: "ماه را دیدیم." در خبرها هم می شنیدیم که میگفتند ماه در فلان کشور و یا فلان جای رویت شده است. همه خوشحال می شدند، از کوه ها پایین می شدند و جشن عید می گرفتند. بعدا وقتی گرد و خاک عید پایین مینشست، مردم به زندگی عادی برمیگشتند.

این استعاره را می توانیم برای رویت شدن تاریخی هزاره ها از دل کوه های هزاره جات استفاده کنیم. بعد از یازده هم سپتامبر و شکست طالبان، در دوره جدید، هزاره ها فرصتی برای نفس کشیدن پیدا کردند. آنها از دل کوه ها بیرون شدند تا آفتاب ببینند. آنها قابل رویت شدند اما کاملا رویت نشدند. این قابل رویت شدن برای هزاره ها دردسر ساز شده است. اقوام غالب با وجود هزاره ها مشکل تاریخی داشتند، اما قابل رویت شدن  این مشکل را چند برابر کرد. به این معنی که از دید اقوام حاکم که باورشان این بود "ما حضور شما را در همان کوه های هزاره جات به سختی قبول داریم ولی حالا شما می خواهید سهم در دولت و ادعاهای برابری هم داشته باشید!"

این مسئله را در فرصتی بیشتر میشکافم ولی حالا به همین کفایت می کند که بدانیم مشکل اصلی هزاره ها در افغانستان چیست. هزاره ها قابل رویت شده اند و این یک امتناع به مطیع و سربزیری تاریخی است که برای اقوام غالب قابل تحمل نیست. بدین صورت، رویت هزاره ها از تحصیلات عالی گرفته تا حضور در دستگاه های دولتی، سکتورهای خصوصی، رسانه و حتی حضور در بزرگ شهرها مشکل آفرین است چون این رویت یک امر آنتی تز و تناقض در حافظه تاریخی جمعی اقوام غالب و قبیله گراست.

اگر ما این امر مهم تاریخی را درنظر بگیریم و خوب درک کنیم، تعصبات و لشکرشی ها و کشتار هزاره های بیگناهی بهسود را بهتر درک میکنیم. مسئله علیپور هم همین مسئله قابل رویت شدن است. به این معنی که "جان" هزاره بصورت تاریخی یک "جسم" مطیع و فرمانبر بوده است. تصویر پشتون ها نسبت به هزاره ها یک تصویر ماستر و برده هگلی است و سرپیچی از این امر تاریخی برای شوونیست های اقوام غالب "تمرد" و "یاغیگری" تلقی می باشد. به همین خاطر است که قتل و کشتار مردم بیگناه افغانستان توسط طالبان/پشتون ها برای دولت اشرف غنی و دارو دسته اش مسئله ساز نیست ولی وقتی یک هزاره اسلحه بر می دارد و از امنیت و جان خود دفاغ می کند مشکل آفرین است چون "جان" انسان هزاره را قابل دفاع نمی بینند.

چهارشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۹۹

نوروز، آهِ لذت بخش

نوروز دری گشوده در دامان بهار است، دامان عنبرآگین، پر از سنبل ها، لبریز از لاله ها، سیر از بلبل ها. 

این مصرع را خیلی زور زدم تا یک چیزی دراز تر شود. ظاهرا چیزی نشد. خوب، مشخص است که طبع شعر گفتن را ندارم. نزدیک بود بنویسم طبع بیهوده گویی را ندارم. آدم چقدر خودخواه میشود بعضی وقت ها. 

چند روز پیش یک شعر از یک شاعر آسپانیایی را خواندم. این گل و سنبل را در شعر او دیدم که زیاد تکرار شده بود. باید پیدایش کنم.

یکشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۹

بیدل هندی

 چند وقتی است روی بعضی صفحات ویکیپدیای انگلیسی کار می کنم. یکی از آنها صحفه بیدل است. بیدل را فقط می شود در فضا و زمان قلمرو هند تعریف کرد. خارج از آن بیدل بی معنی می شود. رمز و راز شعر او فقط در فرهنگ هندی قابل درک است نه جایی دیگر. این اساس را متاسفانه خیلی ها مد نظر نمی گیرند. فرهنگ و تاریخ بزرگ هند را نادیده می گیرند. بیدل را از بستر تاریخی جدا می کنند و کوشش می کند در قالب اسلام جای بدهند. این یکی از خطاهای نابخشودنی است در حق بیدل. 

جمعه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۹

ناسپاسی بی حد و حصر

یک لحظه به این فکر کنید، یک دختر هزاره از بامیان برای آموزش دختران به اسپین بولدک می رود تا دختران پشتون را سواد بیاموزد اما در کنج دیگر کشور، در سرخرود جلال آباد، مردان پشتون گلوی هفت تا هزاره را می برند. این است عنعنه و رسم پشتون ها نسبت به نیکی و خوبی هزاره ها. ما می رویم تا آنها را از تاریکی نجات بدهیم، آنها در پی نابودی ماست. ما را می کشند. عجیب است. در تنها جایی که عقل آدم از کار می افتد و نمی تواند برای وحشی گری و بربریت انسانها دلیلی پیدا کند افغانستان است.

پنجشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۹۹

برای هیچ

بنده خدا کلان ادعا کرده که تز دکترایش را در هاروارد در مورد وحی قرانی نوشته آنهم 800 صفحه، با تاکید روی این عدد. وقتی خلاصه اش را خواندم، خندیدم و حیف خوردم. آدم چقدر عمری و وقتی داشته باشد که 800 صفحه در مورد چیزی بنویسد که ذره ای به بهتر شدن وضعیت و رنج بشر نمیکند که هیچ، گیچ تر هم می کند.

یکشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۹۹

گلدین گلوب

جایزه بهترین اکتور کامیدی گلدین گلوب به ساشا برن کهن رسید. فکر می کنم این یک داوری خوب و بجا بود. هرچند برنامه ملال آوری بود ولی خوب در این وضعیت نکبت بار همین است که هست.

این ذوم لاذوم

 خسته شده ام از این ذوم zoom. باید پایانی برای این دوره نکبت باری وجود داشته باشد. دیروز به خودم دروغ گفتم که نه، حال من خیلی خوبه نسبت به دیگران. بلی، نسبت به دیگران! بعد سریع این جمله را با خودم تکرار کردم: "چقدر خود مان را فریب می دهیم." این خودفریبی هم اثر جانبی این دوره نکبتار است.

پنجشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۹۹

کالای که کهنه شده است

روزگاری من شامگاهان در سرک های لاهور قدم میزدم تا بصورت اتفاقی به گروه از قوالی خوانان بربخورم. از قوالی پاکستانی خوشم می آمد چون تنها آهنگ در میان نبود، هزار نوع رقص دست و پا و سر بود (که بهتر است برش رقص بسمل گفت) که آدم را به دیدنش به وجد می آورد.  ولی در افغانستان از این ژانر موسیقی خسته شدم. افغانها فقط به همان ادا و اطوار ریاکارانه الاهو الاهو الاهو گیر ماندند، از هنر قوالی خوانی بهره ای نبرده اند. فکر می کنم، در افغانستان تاریخ قول قول قوالی بسر رسیده است. 

شنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۹۹

هزاره ها منحیث "کیسه بوکس"

اصطلاحی است در انگلیسی بنام کیسه بوکس punching bag، به کسانی تعبیر می شود که قربانی اعمال و کردار دیگران می شوند. یک معنی دیگری این اصطلاح جنبه روانی دارد. به این منظور که وقتی دچار عقده، خشم و غصب شدید، روی "کیسه بوکس" خالی کنید. آنقدر بزنید تا از خشم خالی شوید. در افغانستان هزاره ها کیسه بوکس پشتون و بقیه اقوام شده اند. این ستمی است که فقط می شود در بستر هژمونی تاریخی بررسی کرد.

شما در کجا دیده اید و شنیده اید که یک پشتون علیه وحشی گری طالبان اعتراض کرده باشد؟ هیچ جاه. چون چنین امری تقریبا حالا برای پشتون ها غیرممکن شده است. چون وقتی یک پشتون اعتراض بکند، نه تنها خودش را مورد هدف طالبان قرار داده است بلکه خانواده و نزدیکانش را در برابر خشونت های طالبان هم آسیب پذیر کرده است. میدانیم که جامعه پشتون جامعه قبیله ای است. پشتون استقلال ذهنی ندارد چون بیرون از قبیله ذهن فردمحور است و چنین چیزی برای پشتون ها یک تناقض حیاتی است. رسیدن به آن یعنی پشت پا زدن به سنت تاریخی که خانمان برانداز است.

این وضعیت پیچیده را فقط می شود از دیدگاه سایکوانالسیس psychoanalysis تحقیق و بررسی کرد. وقتی پشتون ها به جان هزاره ها میفتند و تهدید به قتل عام می کنند، ما باید موقعیت پشتون ها را موشکافی کنیم. وضعیت دولت پشتونی فعلی را هم در همین قالب باید بررسی کرد. وقتی علیپور، یک آدم بی غرض در بهسود، را دشمن بزرگتر از طالبان طلقی می کند، باید روان این دشمنی را کالبد شکافی کرد. وقتی ما به جبهه گیری وعقده گشایی پشتون ها نگاه کنیم، به یک سر نخ می رسیم و آن یک روان انباشته و آشفته از خشم و عقده چندین ساله است که نیاز حاد به خالی کردن دارد. برای خالی کردن این عقده و خشم، باید فضای وجود داشته باشد. در جامعه پشتون فضای برای اعتراض وجود ندارد. پشتون ها این فضا و فرصت را همیشه در وجود تاریخی هزاره ها میبینند. اصطلاح کیسه بوکس شدن هزاره ها دقیقا در چنین کانتکست معنی پیدا می کند.

به این خاطر است که ما وقتی به مسایل افغانستان نظر می افکنیم، نباید مشکلات را تمپورال ببینیم، بلکه آنرا باید در بستر تاریخ هژمونیک قبیله حاکم نگاه کنیم. از این طریق ما بیشتر به وضعیت جاری وقوف پیدا می کنیم. برای خودگاهی، هزاره ها نیاز به تغییر دیدگاه دارند. این تغییر را فقط می شود در تاریخ جستجو کرد.

چهارشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۹۹

زمانِ غیر اکنون

به یاد می آورم
لحظه ای را
نیمکتی را
در خیابان لوتر
در کنار کتابخانه
روبروی کلیسای لوترن

گاهی اسرار میکردی
"بگذار کمی بپاییم"

زمانِ
غیر اکنون
تنها
پیام آور نستالوژی است

شنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۹۹

صفحه بیدل

امروز فرصت پیش آمد روی صفحه انگلیسی بیدل کار کردم. در قسمت معرفی، او را بعد از امیر خسرو، بزرگترین شاعر هندی-فارسی معرفی کردم که چنین چیزی واقعیت دارد. یک سری مرجع های که نادرست اضافه شده بود برداشتم، هایپرتکست و انترویکی ها را هم اضافه کردم. بعضی های شان را ایدیت کردم و یک سری مأخذ جدید اضافه کردم. چند تا کتیگوری تازه اضافه کردم. لیست کارهای که تا حال به زبان انگلیسی در باره کارهای بیدل صورت گرفته است اضافه کردم. در فرصت دیگر بعضی چیزهای دیگر را هم اضافه می کنم. باشد تا کسانی که علاقمند این شاعر پیچیده اندیش هستند منابع بیشتری در اختیار داشته باشند.

جمعه، بهمن ۲۴، ۱۳۹۹

روز جهانی داروین

 امروز، 12 فیبروری، روز جهانی چارلز داروین متولد سال 1809، یکی از بزرگترین نچرالیست ها در تاریخ بشری ماست. نظریه های او در مورد سیر تکامل زندگی دیدگاه ما را نسبت به جهان و خود مان متحول کرد. درود بر این مرد بزرگ. 

پنجشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۹۹

صدای خراشناک از بطن فرهنگ هژمونی تاریخی

بعضی وقت ها آدم به چیزهای وابستگی پیدا میکند که نیاز به استدلال ندارد. این وابستگی می تواند از روی نیاز باشد یا هوا و هوس ولی وابستگی است. وابستگی به ضمیر ناخودآگاه و خیالاتی که در آنجا شکل می گیرد بخش کلانی از تصوراتی می شود که ما عملا آن را در زندگی روزانه خود می بینیم، تجربه می کنیم اندک اندک به بخش از خودآگاهی جمعی ما تبدیل می شود. صدا یا آواز یکی از این وابستگی هاست.

خیلی وقت هاست که من آهنگ های احمد ظاهر را نشنیدم. چند روز پیش، بصورت اتفاقی، آهنگی از او شنیدم، زمخت و خشن و ناهموار به نظر رسید. به این فکر کردم که او روزگاری شاید لجندی (legend) بوده اما فقط به یک دوره و زمان خاصی که هزاره ها در آن حضور نداشتند. زمانی که او آواز می خواند، فرزندان هزاره حق مکتب رفتن را نداشت. کوچی ها سرزمین های هزاره را اشغال کرده بودند. وجود هزاره یک جرم بود. او آواز خوان معروفی برای آن ستمگرانی بود که به عشق و انسانیت و عدالت باور نداشتند. او آواز خوانی برای یک دوره ای که بود که قدرت هژمونی قبیله ای حاکم پیشه اش همواره ستمگری بود. نمی شود او را یک هژمون تلقی کرد اما می شود او را در بطن این دستگاه هژمونیک تعریف کرد.

احمد ظاهر برای اقوام هژمونیک و افراد ستمگر آهنگ میخواند که فقط فضیلت عشق را در نفرت و سرکوب هزاره می دیدند. ستمگرانی که آواز او را می شنیدند از سرکوب و ظلم بر هزاره ها هم سرمست بودند. او در چنین برهه ای از زمان آواز خواند و هنرمند بود. احمد ظاهر آوازخوان خوبی بود اما فقط برای عده ای محدودی چون هزاره ها از بطن اجتماع کنده شده بودند. صدای احمد ظاهر خراشی است در نهانگاه تاریخ بی عدالتی و ظلم. نازیبنده ای است در فرهنگ و تاریخ هزاره ها.

به این خاطر است که من نمی توانم با احمد ظاهر ارتباط برقرار کنم. این حس برقرار نکردن هم تاریخی است و هم فرهنگی. منی هزاره از بطن آن تاریخ و فرهنگ هژمونی ای که احمد ظاهر را پروراند، کنده شده بودم و هنوز هم کنده شده ام. 

برای هر هزاره، این یک ضرورت تاریخی است تا خودش و هویتش را در تاریخ ترسیم کند. هزاره ای که اگر به خودآگاهی برسد نیاز به چنین تجزیه و کالبد شکافی تاریخی دارد.

پنجشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۹۹

یک درس از هزاره های پاکستان

هزاره ها در افغانستان باید از هزاره های کویته درس بگیرند. وقتی ده نفر از معدن چیان آنها در بلوچستان به قتل رسیدند، اکثر آنها کارهای شان را رها کردند. طبق گزارش afp حدود 15000 معدن چی هزاره تا حال به کار شان برنگشته اند. این باعث شده است که نزدیک به 200 کارخانه معدن از کار بیفتد، مردم محل و تجارت های شان از کار افتاده است. دولت فدرال پاکستان نگران شده و حالا قول داده که امنیت کارگران را بگیرد. معلوم نیست تا چه اندازه آنها به قول شان وفا می کنند.

ولی چیزی که اینجا مهم است این است که این باید به یک حرک مدنی و اعتراضی تبدیل شود. این برگ برنده که حالا به دست هزاره هاست باید در آینده ازش در برابر بی عدالتی ها استفاده کنند. چیزی که برای هزاره های افغانستان درخور توجه است این است که این باید درسی باشد برای آنها. اگر رهبران و کلانان هزاره تصمیم بگیرند که سربازان شان را از خط مقدم جبهه فرابخوانند چیزی را از دست نخواهند داد که هیچ بلکه بیشتر باعث وحدت آنها می شود. هزاره ها باید کارهای کلانتری بکند که اگر بخواهند به قتل عام و بی عدالتی علیه شان پایان دهند.

شنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۹۹

بقا در برابر هژمونی تاریخی

 هزاره ها همیشه با یک هژمونی تاریخی مقابل بوده و هست. این تهدید را همیشه باید به عنوان یک پدیده ذاتی نگریست. هژمونی در برابر هزاره ها در هر شرایط ممکن سر برمی آورد. این را همیشه باید منحیث طبیعت دوم (second nature) در نظر گرفت. به این معنی که هزاره ها همانطور که از باد و بوران سرد زمستانی در کوهستان های هزاره جات در امان نیستند از هژمونی تاریخی هم در امان نیستند. حمله سربازان حکومتی بر مردم بیگناه و عادی بهسود چنین امری را برای ما تداعی می کند. برای حکومتی که حالا طالبان بر گلویش زانو زده است و آخرین نفس هایش را می کشد، هیچ دلیل نمی تواند مبنای حمله به مردم بیگناه هزاره در بهسود باشد جزء تحمیل هژمونی تاریخی که همیشه توسط حکمرانان قبایل حاکم برای سلطهء بیشتر و رانده شدن مردم هزاره از بطن جامعه به اجراء در آمده است. هزاره ها چیزی از دست نخواهند داد که اگر سربازان شان را از جبهه های جنگ در اردو فرا بخوانند. بگذارند این دولت زودتر سقوط کند تا اینکه منتظر بنشینند و روز شماری کنند.

دوشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۹۹

و این خیابان پایان ناپذیر

 یک روز دیگر
یک سرنوشت دیگر
و این خیابان پایان ناپذیر

نمیدانستم تا وقتی از هم دور شدیم

چهارشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۹۹

the Orwellian world

من تازه متوجه شدم که تاثیر وبسایت های اجتماعی، خصوصا فسبوک چقدر عمیق بوده تا اندازه ای که معیار برای درک حقیقت از بین رفته است و دیگر از حقانیت خبری نیست. به همان اندازه که این سایت های غول ما را به هم نزدیک می کند، دو برابر ما را از همدیگر دور نیز می کند. این دوری و فاصله گرفتن از همدیگر هم ادراکی است و هم مفهومی. این تاثیر را فقط می شود در ادراک های مان از محیط و افراد جستجو کرد و از طریقی که ما آنرا دریافت می کنیم: "تاثیر فرد سوم" (third person effect). فضای که در چنین وضعیتی خلق می شود کلا یک فضای ناپایدار و بی اعتمادی است. کاملا یک جهانی اورلی. اشباع شده در خود و خودبینی. انکار حقیقت و سرانجام فرو رفته در کام مولتی فرنیا (multiphrenia)، یعنی متلاشی شده و تجزیه شده از خود به هزار نسخه دیگری از خود. این است وضعیت جهان ما اکنون. به همان اندازه که ما از هم دور می شویم و تجزیه می شویم، از خود هم بیگانه می شویم. این بیگانگی نه تنها حسی است بلکه ادراکی و مفهومی است. 

سه‌شنبه، دی ۳۰، ۱۳۹۹

یافت شده: شعری از گوته

این شعر گوته را من چهار سال پیش از آلمانی به فارسی ترجمه کردم. امروز دوباره خواندم، لذتش چند برابر بود. قدرت تخیل گوته تحسین برانگیز است. تصویری که او می سازد خیلی نزدیک به واقعیت است. در خیلی مواقع میشه او را با بیدل مقایسه کرد.

دوستانی هستند که بهتر از من به هر دو زبان تسلط دارند، اگر این متن را خواندید، لطف کنید نظر تان را بنویسید.
Gefunden

Ich ging im Walde
so für mich hin,
und nichts zu suchen,
das war mein Sinn.

Im Schatten sah ich
ein Blümchen stehn,
wie Sterne leuchtend,
wie Äuglein schön.

Ich wollt es brechen,
da sagt' es fein:
Soll ich zum Welken
Gebrochen sein?

Ich grub's mit allen
den Würzlein aus,
zum Garten trug ich's
am hübschen Haus.
یافت شده

در جنگلزاری قدم گذاشتم
 نه اینکه دنبال چیزی باشم
 همینطوری
 برای دل خودم
 .نیتم چیزی جز این نبود

ناگاه
 دیدم
  در سایه ای گل کوچکی ایستاده است
  درخشان بسان ستاره ها
 .براق همچون چشمان ریز زیبا

 هوای چیدنش به سرم زد
 :ناگه، با ظرافت و نرمی، گفت
 من پژمرده میشوم
 .اگر چیده شوم

 با ریشه اش
 از دل خاک بیرون کشیدم
 بردم اش به باغچه ای
 در مجاورت
 .خانه ای که دوستش دارم

 در گوشهء دنجی
 نشاندمش
 از آن روز تا حال
 از شکوفه هایش
 .در وجدم
Poet: Johann Wolfgang von Goethe - Source
(Trans. Nasim Fekrat, July 13, 2016)

دوشنبه، دی ۲۹، ۱۳۹۹

خرده هویت ها و مشکلات نظریه جهانی حقوق بشر

پایه های  تیوری حقوق بشر بر فرضیه یونیورسالیزم حقوق ذاتی و طبیعی انسانها استوار است. به این منظور که خارج از رنگ و پوست، فرق نمی کند انسان در هر کجا باشد انسان است. این عالی و دقیق است اما مشکل کار در کجاست.

وقتی ما این فرضیه ها را در تاریخ، فرهنگ و اجتماع پیاده کنیم چیزی نیست جز ابسترکت. یعنی تقریبا نامفهوم. شنیده ام که بعضی ها می گویند هویت های مثل هزاره، شیعه، افغانستانی و فلان و فلان اهمیت نداره، ما همه انسانیم. شعارهای شان در فسبوک این است: "بیایید انسان باشیم نه هزاره." خیلی خوب و قبول، ما میتوانیم انسان باشیم، اما انسان هزاره قبل از اینکه هرچیز دیگری باشد هزاره است. خصوصیات فرهنگی و تاریخی انسان هزاره مقدم بر دیگر هویت هاست. در افغانستان، مردم بقیه اقوام، هزاره ها را اول هزاره می بینند بعد انسان.  چون هویت اتنیکی هزاره ها اول می آید، هویت های دیگر موخر است. به هزاره منحیث ساکنین بومی نمی بینند. به همین خاطر است که همیشه برای بیگانه سازی هزاره ها از نام های تحقیرآمیز نژادی مثل "هزاره موشخور،" "خدا سگم را هزاره نکنه،" "قلفک چپات" و ده ها نوع تحقیر نژادی دیگر.

حتما تجربه کرده اید که شئونیست های فرقه‌ غالب یا حاکم، یکی از استراتیژی شان برای محو تاریخ هزاره ها در افغانستان از همین اسلوب فرضیه های یونیورسالیزم استفاده می کنند. یادم است وقتی با برادران تاجیک و پشتون از قتل عام هزاره ها توسط عبدالرحمن خان و طالبان سخن به میان می آمد، خیلی زود برافروخته می شدند و عجولانه می گفتند، این حرف ها را نگویید چون به وحدت ملی صدمه وارد می کند. ما باید گذشته را فراموش کنیم. این جمله خیلی خطرناک است: "بیایید گذشته را فراموش کنیم." آنها علاقمند نبودند که درد تاریخی هزاره را بشنوند. تحمل شنیدن داستان قتل عام هزاره ها را نداشتند.

چطور می شود به آنها باور و اعتماد کرد وقتی تحمل شنیدن تاریخ رنج و ستمی که بر منی هزاره رفته است را  ندارند اما می خواهند ما باهم بسوی آینده مبهم حرکت کنیم که گذشته آنرا تعیین می کند؟

وقتی کسی می گوید، فراموش کنیم، یاد تان باشد که او بخشی از تاریخ و هستی شما را میخواهند انکار کند. انکار تاریخ، یعنی انکار حضور تو در حال و آینده. وقتی تو در گذشته نفی شدی، نفی و انکار وجود تو هم در حال ممکن پذیر است و هم در آینده.

سالها پیش، دو تا مستند در مورد جراحی بینی در افغانستان دیدم. از داکتران می پرسند، "اکثر مشتری شما کیهایند؟" داکتران در پاسخ میگویند، "زنان هزاره." می پرستند، "چرا زنان هزاره؟" می گویند، "چون قیافه آنها غیرعادی است، آنها می خواهند عادی شوند، مثل دیگران." به این دقت کنید. زن هزاره، وجود فزیکی او درحالت عادی غیرنرمال است. با جراحی آنها می خواهند مثل بقیه مردم شوند. این ایدیولوژیک هژمونیک است که بستر چنین فکری را رونق می دهند. این نظریه داکتران بود.

ولی وقتی از دختران هزاره سوال می کردند، جواب آنها متمرکز به زیبایی بود نه عادی شدن چهره شان مثل تاجیک و پشتون. این ایده برتربینی فقط در ایدیولوژی هژموننیک قومی رشد می کند و ما باید نگران این پدیده هژمونیک باشیم چون ایدهء غیرعادی جلوه دادن انسان هزاره را عادی سازی می کند. این دقیقا همان چیزی است که گرامشی (Gramsci) در یادداشت های از زندانش بنام کامون سینس (common sense) یاد می کند. یعنی وقتی یک پدیده تبدیل به شعور اجتماع می شود، آنوقت هر نوع نگاه انتقادی در باره آن غیرمنطقی بنظر می رسد. این در دراز مدت برای هزاره ها بنیان برافکن است.

شاید زنان هزاره این را نپذیرند که نمی پذیرند و خودشان را کمتر از دیگران نمی بینند، اما دیگران آن طوری قضاوت نمی کنند. آنها با پدیده بنام هزاره مشکل دارد که هویت جزء آن است. به همین خاطر است که من فکر می کنم برای زنان هزاره در افغانستان، هویت قومی/نژادی مقدم بر جنسیت است چون وقتی کسی به پدیده ی بنام "هزاره" هویت قایل نباشد، تاریخ او را انکار کند، او را سلب صلاحیت و خصوصیت های انسانی کرده است. برای هر نوع مبارزه مدنی باید این اصل مهم را به یادداشت که هویت هزاره بودن مقدم بر جنسیت است. یک زن هزاره بیرون از خویش، یعنی وقتی با اقوام دیگر در جامعه افغانستان وارد معامله می شود، اول هزاره است بعد زن. همین استدلا ل برای مردها صدق می کند.

رسیدن به چنین خودآگاهی ضروری است و این نه تنها کمک می کند تا هزاره ها (زن و مرد) در عین حالیکه از حقوق مدنی و طبیعی خود آگاهی پیدا می کنند تا بتواند من حیث یک هویت مستقل در معاملات سیاسی و اجتماعی مشارکت فعال داشته باشند، بلکه از متاع و کالایی شدن در بازارهای حقوق بشر، حقوق زن، و فیمینسم هم امتناع یا جلوگیری کنند. 

یکشنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۹

سیستم مقصر است نه افراد

 وقتی به قضایای رادیو آزادی نگاه می کنیم نباید توجه مان به افراد شود. افراد افکار شان عوض می شود، رشد می کنند، بردبار می شوند، و با مردم دیگر عادت می کنند ولی از یاد نبریم که این سیستم است که افراد را به جهتی سوق می دهد. کسانی مثل غفور لیوال، احمد تکل، زهرا موسوی و دیگران ممکن است همان آدم های نباشند که 18 سال پیش بودند. آنها تغییر کرده اند. در طی این 18 سال پیش، به همان اندازه که افغانستان تغییر کرده است مردم و افکار شان تغییر کرده است. پس ما نباید شخصا به جان یک نفر بیفتیم، در عوض توجه مان را به رادیو آزادی و ایدیولوژی هژمونی قومی که علیه هزاره ها تا حال پیاده کرده است تمرکز کنیم. ما این سوال را از خود بپرسیم که چطور ایدیولوژی هژمونی قومی وارد سیستم می شود و چگونه افراد تحت تاثیر آن قرار می گیرد.

شنبه، دی ۲۷، ۱۳۹۹

استدلال معیوب که منجر به بی عدالتی می شود

 شنیده ام بعضی های که نسبت فرهنگی شان به سیدها می رسد منت گذاشته اند که برای هزاره ها کار کرده اند و به همین خاطر هزاره ها نباید علیه نفرت های نژادیی که سیدها مرتکب می شوند زیاد حرف بزنند. این استدلال به همان اندازه که معیوب است خطرناک است. هر سید، هر تاجیک و هر پشتونی که روی اقلیت هزاره ها کار می کنند باید در کنار شان بایستند. زیرا به همان اندازه که آنها برای هزاره ها از طریق حرفه ای شان کار کرده اند به همان اندازه نفع برده اند، سفر رفته اند، به اجتماع وارد شده اند، جاه و منزلت پیدا کرده اند. به اصطلاح دیگر، فرهنگ و تاریخ مردم هزاره متاع یا کالای بوده است که آنان ازش استفاده کرده اند و می کنند. تاریخ و فرهنگ هزاره ها بسیار غنی است و آنها فقط از این بستر استفاده کرده اند و رشد کرده اند. نباید منت بگذارند. این خودش بیعدالتی می آورد. موضوع زهرا موسوی را هم در همین بستر بیعدالتی باید بررسی کرد. فرهنگ، تاریخ و حتی درد و رنج زنان موشخور هزاره (به قول زهرا) متاع و کالای شده است که در بازار حقوق زنان و فیمینسم رد و بدل می شود و برای عده ای جاه طلب، تبدیل به سرمایه (اجتماعی) می شود.

در غرب، محققین و کسانی که با مردم بومی و اقلیت های تحت ظلم کار می کنند در روزهای "پلده تنگی" در کنار شان میاستند و از آنها حمایت می کنند. در کجا دیدیم که حرکت های اعتراضی اقلیت ها علیه بیدادگری سفیدها و گروه های فاشیست باعث رنجش آن افراد شده است؟ این تنها در افغانستان و آن فرهنگ معیوب ممکن است. سیدها به جای اینکه ناراحت شوند، باید بیایند بر علیه نفرت هژمونیک قومی علیه هزاره ها (که خود بخشی از آنهاست ) اعتراض بکنند. باید از خود بپرسند که چطور یک نفر که روزی خودش پاسدار ومروج خشونت و نفرت هژمونیک نژادی علیه هزاره ها بوده، حالا آماده از همان مردم و زنانش دفاع می کند؟ مثل این می ماند که یک راسیست را جلودار حقوق بشر هزاره ها قرار بدهیم و او بیاید کارش را اینطوری آغاز کند: "خوب! دختر هزاره موشخور! خیلی ازت بدم میایه، میدانم که تو هزاره ی! آلی بگوی که درد و رنج تو چیست که مه از لحاظ حقوق بشری برت راه حل تجویز کنم."

پنجشنبه، دی ۲۵، ۱۳۹۹

به ایدیولوژی تمرکز کنیم نه فرد

وقتی موضوع تحقیر نژادی در میان می آید شخص نباید مورد توجه قرار بگیرد بلکه بیشتر باید روی آن تروپ های تحقیر آمیز نژادی تمرکز شود. به این معنی که ما نباید زیاد روی یک شخص تمرکز کنیم. فرد تغییر می کند و همینطور باور ها و دیدگاهایش. ولی من نمی فهمم آدم در چه شرایطی قرار می گیرد که آن تروپ های تحقیرآمیز نژادی را به زبان می آورد؟

 مهم اینجاست که بستر و وضعیت آن لحظه ای که فرد چنین امر شنیعی را مرتکب می شود بررسی و شکافته شود. مثلا زهرا باید توضیح بدهد که در آن لحظه چه شرایطی و چه چیزی او را تحت تاثیر قرار داده بود که در برابر یک آدم بی غرض به تروپ های تحقیرآمیز نژادی پناه ببرد. این به ما کمک می کند که به بستر این نوع تروپ های تحقیرآمیز فکر کنیم نه به خود زهرا. خود او تنها انتقال دهنده آن است نه پرورنده آن. این تروپ ها بخشی از یک ایدیولوژی نژادی است که بصورت تاریخی توسط اقوام حاکم برای سلب هویت انسانی هزاره ها و نهایتا به انزوا بردن آنها از اجتماع، رشد کرده است. ما باید این ایدیولوژی را هدف قرار بدهیم نه فرد را. افراد سریع تغییر می کنند اما ایدیولوژی نه تنها نمی میرد بلکه سرسختانه برای ماندگاری اش تقلا می کند. ما باید گوشه های پنهان این ماندگاری را کشف کنیم به جایی اینکه به جان یک فرد بچسپیم.

سه‌شنبه، دی ۲۳، ۱۳۹۹

چیزی بنام "نژاد" وجود ندارد

 باری، دوستی از من در مورد دی ان ای پرسیده بود و اینکه داده ها را برایش تحلیل کنم. رشته من بیولوژی نیست ولی ما بارها در مورد دی ان ای و ساختار آن درس داشتیم و صحبت کردیم. من به این دوست توضیح می دادم که نژادی بنام "هزاره" از لحاظ بیولوژیکی وجود نداره، این فقط یک بناء یا برساخت/محصول اجتماعی و فرهنگی است. مردمی که خود را هزاره می پندارند وجود دارند همانطور که مردم پشتون، تاجیک و بقیه اقوام وجود دارند ولی اینکه خونی یا دی ان ای مشخصی که آنان را از همدیگر شناسایی بکند وجود ندارد.  اینکه آن دوست پذیرفت یا خیر، باشد. 

وقتی در مورد افراد صحبت می کنم نباید قوم و نژاد آنان را دخیل کنیم مگر اینکه آن فرد و عملکردش در آن بستر گره خورده باشد و از آن نماینده گی بکند. ولی هنوزم، من فکر میکنم این افراد است که در برابر اعمال شان مسئولند نه کسی دیگر. به همین خاطر وقتی ما از کسی انتقاد میکنیم این را باید به یاد داشته باشیم. هدف من از آن خاطره تلخ فقط تا همین حد بود. فرد باید مسئولیت بپذیرد، عذرخواهی بکند، فرقی نمی کند که واقعه ای 20 سال پیش باشد یا 20 روز پیش. یک چیزی اتفاق افتاده است در تاریخ.

در باره موضوع زهرا موسوی

ما انسانها چیزی نیستیم جز خاطره تاریخی و بعضی از آنها ما را رها نمی کند هر جا برویم و هرچه که باشیم. دلیل اینکه من آن حادثه را یاد کردم این بود که ممکن است زهرا بیاید و بگوید آری، من چنین چیزی گفتم، معذرت می خواهم. من آن لحظه آدم خوبی نبودم. همه خطا می کند. با معذرت خواهی چیزی اتفاق نمی افتد جز التیام.

اتفاقا این موضوع را من قبلا به انگلیسی نوشته بودم ولی خواستم به فارسی نشر کنم. انگلیسی آن بخشی کلانتری است که من در باره رادیو آزادی وفضای تعبیض جنسیتی و نژادی آنجا نوشته ام. آن را به وبلاگ انگلیسی ام نشر می کنم. این نوشته قسمتی از پروژه ای بود که من در کلاس انجام دادم. این بخشی از یک پروژه روانکاویی بود در باره تبعیض و نژاد پرستیی که من تجربه کرده بودم.

شنیده ام که بعضی ها گفته اند که هنوز فلانی تغییر نکرده و این نوع نوشته ها ضد زن است. خیلی از این زنانی که واکنش نشان داده اند هزاره اند. من واکنش آنها را درک می کنم. ولی این را به یاد داشته باشیم که رنج زنان هزاره چند لایه است، زن بودن فقط یکی از آنهاست. زنان هزاره هم به خاطر اینکه هزاره است تاوان می پردازند و هم به خاطر زن بودنش. این امری مواخر یک مشکل عمومی است برای همه زنان افغانستان. زهرا عضوی از آن جامعه است و اگر او بیشتر از همه درد تبعیض علیه زن بودنش و نژادپرستی را تجربه نکرده باشد که کمتر نکرده است. کسانی که علیه زهرا کامپاین راه اندازی کرده اند و علیه او تبلیغات سوء می کنند داستان آن ها جداست. آنها از هر فرصتی از آب گل آلود ماهی می گیرند ولی مهم این است که ما همه باید علیه تبعیض مبارزه کنیم چه از نوع نژادی باشد یا از جنسیتی، همان کاری که زهرا و زنان آزادی خواه دیگر می کنند ولی زهرا یک عذرخواهی بدهکار است. او می تواند از طریق ایمیل یا تماس اینجا به من پیام بفرسته  و عذرخوانی بکند. من آن مطلب را پاک می کنم و عکسش را (ورژن اصلی) منحیث تحفه برش میفرستم. 

و کسانی که لکنت دارند

بسیاری اند که از لنکت stammer رنج می برند، برای شان مایه افسردگی شده است، از اجتماع دوری می کنند. در همه جوامع لکنت را یک عیب می پندارند اما در جوامع غیرپیشرفته ای مثل افغانستان این امر نه تنها یک عیب ذاتی بلکه اجتماعی است و ای بسا که مذهبی است. مثلا شنیده ایم که می گویند بچه فلانی اینطور نبود اگر پدرش و خانواده اش فلان رقم بود. خدا آنها را شرمانده است. گناه پدر و مادرش فرزندانش را گرفته است.

جو بایدن لکنت داره و بارها آن را در مله عام اذعان کرده است. این ویدیوی کوتاه را ببنید، آدم های که فکر می کردند لکنت مانعی باشد تبدیل به یک موضوع الهامبخشی شده است. از پسر بچه ای که نمی تواند نامش را بگوید تا خبرنگار بی بی سی، تا عضوی پارلمان انگلستان و رئیس جمهور آمریکا، همه لکنت داشته اند اما نگذاشته اند مانع رسیدن به اهداف شان شود.

شنبه، دی ۲۰، ۱۳۹۹

پناپتیکان اسلامی

ایده پناپتیکان (Panopticon) را به به جرمی بنتام نسبت داده اند. طرح ایده پناپتیکان اجازه میده به تمام زندانیان که همزمان توسط یک زندانبان نظارت بشوند بدون اینکه پی ببرند تحت نظارت هستند. این امر در علوم اجتماعی کاربرد زیادی پیدا کرده. چیزی که برای من جالب است اینه وقتی به اسلام نگاه کنیم، مفهوم پناپتیکان کاربردتر می شود. شما به همین احکام امر به معروف و نهی از منکر توجه کنید، نیاز نیست پلیسی شما را نظارت کند، خود اسلام امر نظارت را درونی می سازد. یعنی وقتی شما در یک جامعه اسلامی زندگی می کنید، نیازی نیست به خاطر فعالیت های تان پلیسی و حکومتی همیشه شما را نظارت کند، اسلام این را درونی سازی کرده است و این یک درونی سازی تاریخی است. شما عملا در درون یک پناپتیکان زندگی می کنید که نه تنها فعالیت های همدیگر را نظارت می کنید بلکه خود از این امر ناآگاهید که نظارت می شوید. 

چهارشنبه، دی ۱۷، ۱۳۹۹

وقتی دموکراسی می میرد

امروز جلسه کانگرس در باره تصویب آرای الکترال کالج ها نسبت به برنده شدن بایدن را زنده می دیدم که یک دفعه جلسه بهم خورد. قانون گذاران از جای شان بلند شدند، بعضی های شان طرف درهای خروجی هجوم بردند و بعضی های دیگر زیر میز خم شدند. ویدیو سریع قطع شد. من رفتم پی کارم. وقتی برگشتم رفتم سراغ انترنت. دیدم وضعیت خیلی تغییر کرده. جمعتی از حامیان ترامپ را دیدم که از دیوارهای کانگرس بالامیروند و بعضی های دیگر وارد ساختمان شدند. دیدن این صحنه برای من شوک آور بود. به این فکر کردم که خیلی زیاد اعتماد مان نسبت به دموکراسی نباید خیلی زیاد راسخ باشد و دیگر اینکنه آنچیزی را که ما در کشورهای جهان سوم می بینیم، ممکن است در پیشرفته ترین دموکراسی های دنیا اتفاق نیفتند. نمونه آن را امروز در واشنگتن دی سی دیدیم. این مایه شرمساری همه آمریکایی هاست و خصوصا آنهایی که وجدا بیدار دارند. 

سه‌شنبه، دی ۱۶، ۱۳۹۹

سیر قهقرایی

 همه چیز در همه جا در حال تغییر مثبت است به جزء افغانستان. در آن ویرانه قومی شب ها خواب ویرانی و قتل عام اقلیت های را می بینند و روزها دقیقا آن را اعمال می کنند. مردمی که از سرزمین های شان رانده شدند، برده شدند و حالا در سنگلاخ های دور و دره های بی آب و علفی زندگی می کنند که اگر از گرسنگی نمیرند زنده بودن شان نه تنها به کسی ضرری نمی رساند بلکه موهبتی است. 

پی بردن به روان اجتماعی مردم جنوب دشوار نیست. کافی است به حال و گذشته ها نگاه کنیم. به عملکرد پادشاهان و حکمرانان شان و نیز به همین وضعیت موجودی که آنها قبضه کرده اند. خوشی و نشاط، غم و اندوه تمام مردم در دست آنهاست. تصور کنید که پشتون ها روزی از جنگ خسته شوند و بخواهند در صلح زندگی کنند. تصور کنید آنها تصمیم بگیرند به زندگی عادی برگردند و بخواهند فرزندان شان مکتب بروند. چه نشاطی خواهد داشت. مردم از شادی در سرک ها خواهند ریخت و جشن و شادی برپا خواهند کرد. در سالهای گذشته نمونه های آن را دیدیم. وقتی صلح چند روزه اعلام شد، مردم به سرک ها ریختند و طالبان را در آغوش گرفتند، عکس  یادگاری گرفتند، اما همه چیز گذرا بود. اهریمن هیچ گاه از ذات خود بیگانه نشد و نخواهد شد.

دوشنبه، دی ۱۵، ۱۳۹۹

وبلاگ عزیز!

 من نمی توانم با وبلاگ وداع کنم. حالا بیشتر از گذشته این انگیزه در من شدت گرفته که به وبلاگ نویسی ادامه بدهم. مهم نیست که کسی اینجا را میخواند یا نه، مهم این است که من این وبلاگ را برای خودم زنده نگهدارم. به جایی اینکه در کتابچه بنویسم و بگذارم زیر بالشت، اینجا مینویسم هرچند هم نوشته ها خصوصی باشد. من از لایک و قلبک گذاشتن خوشم نمی آید. میدانم، این سمبول ها جای کلمات را کم کم گرفته اند یا میگیرند ولی من هنوز نمی پذیرم با سمبول حرف بزنم. دوست دارم بنویسم هرچند بی معنی ولی در قالب کلمات. 

من نویسنده خوبی نیستم و هرگز نبوده ام. ولی حرف برای گفتن داشته ام و دارم. پس خیلی زیاد مهم نیست که در چه قالبی بیان کرد، مهم این است که ما بیاندیشیم و بنویسیم هرچند هم دیگران توجه نکنند. نوشتن یک امر شخصی است.

یکشنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۹

کشف مارکس

 در طی هفته های گذشته مارکس خواندم. برای اینکه بعضی تیوری های ماتریالیسم تاریخی اش را بهتر بفهمم سراغ فویر باخ و هگل رفتم. چقدر خوشحالم از این کشفم و چقدر غبطه میخورم به کسانی که زودتر مارکس را کشف کردند، خوانده اند و فهمیده اند. امروز به این میاندیشیدم که اگر مارکس را 15 یا 20 سال پیش خوانده بودم، درک من از جهان و وضعیت موجود بهتر بود و ای بسا که موقعیت شخصی ام. برای این چند روز، یک حس خیلی سنگینی مملو از فقدان و از دست رفتن زمان بر من غلبه کرد. چه چیزهای را که ما از دست ندادیم! چه فرصت های که تبدیل به قدرت و توانایی بود بی توجه از کنارش رد نشدیم! چقدر بدیهی پنداشتیم چیزهای که مهیا بود ولی حالا به آن می چسپیم. بهرحال، خوشحالم از اینکه مارکس را کشف کردم هرچند دیر. چقدر فکر بکری داشته، چقدر فهم درستی از اجتماع و تاریخ فهم بشر داشته و چقدر خوش فکر بوده! 

شنبه، دی ۱۳، ۱۳۹۹

فهم مخدوش از وقایع

 چند روز پیش با دوستی در مورد حملات زنجیره ای علیه روزنامه نگاران و فعالان حقوق بشر و یا هم کسانی که سرشان در تن شان میارزد، صحبت می کردم. استدلال این دوست این بود که بعد از شش ماه مردم خسته می شوند و علیه طالبان به پاه می خیزند. این دوستم سالهاست در مطبوعات کار می کند. نگاه اینقدر ساده انگارانه به وضعیت موجود نه تنها اشتباه است بلکه خطرناک است. این وضعیت نامعلوم که همه بسر می برند، معلوم نیست پایانش به کجا خواهد انجامید. هنوز سازمان های امنیتی و اطلاعاتی به این مسئله نتوانسته اند پی ببرند که پشت این نوع حملات اسرارآمیز کیهایند. 

contact

نام

ایمیل *

پیام *