‏نمایش پست‌ها با برچسب شعر. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب شعر. نمایش همه پست‌ها

شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۴۰۴

مادرم روزی گفت "بچه ها، یک معما"

 من این شعر را اولین‌ بار خیلی وقت پیش، آن زمان که شاید 16 یا 17 سالم بود شنیدم. در یک محفل شعر شرکت کرده بودم که یک جوان شاعر هزاره به پشت تریبون رفت و گفت: "امروز می‌ خواهم شعری از یک شاعر عراقی بخوانم." یادم نیست که آیا نام شاعر را گفت یا نه، اما آنچه او در آن لحظه خواند در ذهنم حک شد.

این شعر با مردم هزاره، که از سرزمین‌ و میهن شان هزارستان، رانده شده‌ اند، عمیقاً هم‌ نواست. اندوه تبعید و جست‌ وجوی راهی برای بیان دلتنگی را به‌ خوبی بیان می کند. وقتی شعر را می خواند من مغلوب احساساتم شدم و شاید به همین خاطر کل شعر را در جاه حفظ کردم. این‌ گونه حافظه با گذر زمان کم‌ رنگ می‌شود، دیگر آن حافظه را یادش بخیر. اکنون نام های آدم ها به یادم نمی ماند چه برسد به یک شعری که یک بار خوانده شود و من فورا به حافظه بسپارم. اما این یکی را آن‌ قدر برای خودم تکرار کردم که در ذهنم حک شد.

امیدوارم روزی نام شاعر و نسخه اصلی عربی‌ اش را پیدا کنم.

شعر اینطوری آغاز می شود:

مادرم روزی گفت
بچه ها
یک معما

آن چیست که ساکنانش چوبند
و پوسته اش توشه ای است
برای هر رهگذری؟

خواهرم گفت
خرماست

مادرم خنده کنان
او را در آغوش گرفت

و من اما
گریستم
و گفتم
میهنم

یکشنبه، فروردین ۲۱، ۱۴۰۱

بزرگترین فقر

 چند روز پیش کتابی توسط جودیت باتلر را ورق می زدم. در مقدمه آن، شعری از والس استیفنس آورده بود. برای چندین دقیقه من فقط به شعر خیره شدم و به فکر فرو رفتم. همان لحظه ازش اسکرین شات گرفتم به چند تا از دوستانم فرستادم. میخواستم بدانم درک آنها از این شعر چیست. سه نفر از آنها زنگ زدند. صحبت ما به درازا کشید. بهرصورت، آن شعر کوتاه این است:

The greatest poverty is not to live In a physical world

to feel that one's desire 

Is too difficult to tell from despair
by: Wallace Stevens

بزرگترین فقر این است که در دنیای واقعی (فزیکی) زندگی نکنیم

اینکه احساس کنیم خواست های ما

از ناامیدی قابل تشخیص نیست

---

چند روز است ذهن من درگیر این شعر است.

contact

نام

ایمیل *

پیام *