من این شعر را اولین بار خیلی وقت پیش، آن زمان که شاید 16 یا 17 سالم بود شنیدم. در یک محفل شعر شرکت کرده بودم که یک جوان شاعر هزاره به پشت تریبون رفت و گفت: "امروز می خواهم شعری از یک شاعر عراقی بخوانم." یادم نیست که آیا نام شاعر را گفت یا نه، اما آنچه او در آن لحظه خواند در ذهنم حک شد.
این شعر با مردم هزاره، که از سرزمین و میهن شان هزارستان، رانده شده اند، عمیقاً هم نواست. اندوه تبعید و جست وجوی راهی برای بیان دلتنگی را به خوبی بیان می کند. وقتی شعر را می خواند من مغلوب احساساتم شدم و شاید به همین خاطر کل شعر را در جاه حفظ کردم. این گونه حافظه با گذر زمان کم رنگ میشود، دیگر آن حافظه را یادش بخیر. اکنون نام های آدم ها به یادم نمی ماند چه برسد به یک شعری که یک بار خوانده شود و من فورا به حافظه بسپارم. اما این یکی را آن قدر برای خودم تکرار کردم که در ذهنم حک شد.
امیدوارم روزی نام شاعر و نسخه اصلی عربی اش را پیدا کنم.
شعر اینطوری آغاز می شود:
مادرم روزی گفت
بچه ها
یک معما
آن چیست که ساکنانش چوبند
و پوسته اش توشه ای است
برای هر رهگذری؟
خواهرم گفت
خرماست
مادرم خنده کنان
او را در آغوش گرفت
و من اما
گریستم
و گفتم
میهنم