امروز به صورت اتفاقی به وبسایت اطلاعات روز رفتم و به مطلب علی کریمی تحت عنوان "چگونه زبان و کلمات، خلق فاجعه را در نظامهای فاشیسم و بنیادگرا سادهسازی میکند؟" برخوردم. او به موضوع مهمی اشاره کرده است و آن اینکه کلمات می تواند فاجعه خلق کند. اما من فکر می کنم تصویر کلی اگر از دست نرفته باشد حداقل واضح نیست. آن تصویر کلی این است که زبان به تنهایی نمی تواند آدم ها را به کشتارگاه ببرد. کلمات به تنهایی نمی تواند فاجعه خلق کند. ولی وقتی کلمات و زبان بصورت منظم و ساختارمند در چنبرهء یک ایدیالوژی مخرب و نفرت انگیز به کار برده شود، کشتار یک نفر نه بلکه ده ها هزار نفر هم امکان پذیر بنظر می رسد.
به عنوان نمونه، به کلمات "مرتد"، "کافر"، "رافضی"، "جاسوس" و کلمات دیگر از این قبیل که همیشه علیه هزاره ها استفاده می شود نگاه کنید. این کلمات بار هنگفتی تاریخی دارد. در اسلام وقتی کسی "مرتد" خوانده می شود، خون آن نفر اگر کشته شود مباح است. این واژه ها را من "ابزارهای مرگ" می نامم چون آنقدر مرگ انسانها را عادی کرده است که حتی یک نفر عادی هم وقتی بشنود که فلانی مرتد است دست به قتل می زند. صدها نمونه وجود دارد، یکی از آنها قتل فرخنده ملکزاده در شاه دو شمشیره است که در مارچ 2015 اتفاق افتاد.
بصورت تاریخی، هزاره ها همیشه با ایدیالوژی مرگ آور دینی دست و پنجه نرم کرده اند. وقتی مولوی های پشتون فتوای کافر بودن هزاره ها را برای عبدالرحمن خان (در سالهای بین 1888-1893 که منجر به نابودی %62 از جمعیت هزاره ها شد) صادر کرد، اکثر پشتون ها به پاه خواستند تا با کشتن هزاره ها غازی شوند. واژه کافر برخواسته از یک ایدیالوژی است که زبان تنها وسیله آن است. کلمات مرتد، رافضی و جاسوس هم به همین مقیاس. این ایدیالوژی است که نفرت و شر را عادی سازی یا درونی سازی می کند. هانا آرنت، مورد آیشمن را هم در همین کانتکست بحث می کند.
میدانید که آرنت در دادگاهی که آیشمن محاکمه می شد شرکت کرد. این محاکمه در اسرائیل اتفاق افتاد. سوالی که در برابر هانا آرنت قرار گرفت این بود که چطور شر به یک امر مبتذل و یا پیش پاه افتاده تبدیل می شود. این بیشتر یک سوال فلسفی بود تا جامعه شناختی. او با این سوال می خواست موضوع عادی سازی نفرت و شر را توضیح بدهد اما بیان آن مقدور نبود جزء از طریق مفهوم سازی. بدین خاطر، مفهوم "ابتذال شر" و یا "پیش پاه افتادگی شر" که یکی از دو مفاهم مهم کلیدی است در کنار تاریخ بیشترین بخش از کتابش را که در مورد دادگاهی شدن آیشمن نوشت، دربر میگیرد.
موضوع دیگری که کریمی بحث می کند خلق افراد بدون تفکر توسط نظام های بنیادگرا و ایدیالوژیک است. نظام ها آدم ها را مغزشویی می کند ولی فاقد تفکر خلق نمی کند. کسانی که مغزشویی می شوند، لزوما آدم های دیوانه نیستند، فاقد تفکر نیستند، توانایی درک و فهم این افراد مثل بقیه آدم هاست اما فقط در همان چارچوب تعریف شده ای که نظام و یا سازمان ها ایجاد و تعریف کرده است. ما نمی توانیم بگوییم این آدم ها فاقد تفکرند چون در آنصورت عاملیت و قابلیت (agency) افراد را نادیده گرفته ایم. این موضوع مورد توجه آرنت هم نبود. چیزی که بیشتر مورد نگرانی آرنت بود "فکر نکردن" بود نه ابتذال بنفسه. اما مهمتر از همه سوالی که مطرح می شود این است که چه چیز باعث "فکر نکردن" می شود؟ یا چه روند و یا پروسه فکری، حسی و یا کنشی منجر به "فکر نکردن" می شود؟ محتوای این سوالها تجربی و یا همان آپاستوریوری (a posteriori) است که آرنت بصورت پراکنده به آن اشاره کرده است اما من فکر می کنم کافی نیست. ولی مسئلهء "فکر نکردن" یک روند تاریخی است که آرنت هم به آن بارها اشاره می کند. او با این موضوع درگیر بود که چه پروسه ای طی می شود تا به مرحله ای می رسد که مردم از "فکر کردن" در مورد خاصی باز می ایستند. مرحله ای که قتل افراد مربوط به یک قشر خاص مذهبی و یا نژادی، آنقدر عادی می شود که نیاز برای یک لحظه تأمل هم ندارد. این روند عادی سازی نفرت و شر آرنت را خیلی درگیر کرده بود. برای آرنت، فکر نکردن خودش هم یک امر مبتذل نبود بلکه یک چیز بی سابقه، غیرمعمول و غلط بود.
در همین کانتکست نگاه کنید به وضعیت هزاره ها. کشتار هزاره ها برای گروه های طالبان، داعش، و دیگر گروه های سنی افراطی آنقدرعادی و پیش پاه افتاده شده است که حتی آنها را در مکاتب و زایشگاه ها هدف قرار می دهند. به همین خاطر است که من فکر می کنم، ما باید در برداشت و بررسی های مان نسبت به وضعیت که هزاره ها قرار دارد محتاط باشیم. ما نمی توانیم از چارچوب های تئوری هانا آرنت وضعیت هزاره ها را بررسی و توضیح بدهیم، چرا؟ چون وضعیت که منجر به کشتار هزاره ها می شود پیچیده تر از امر "فکر نکردن" و واژه های نفرت انگیز است. من صورت کلی ادعای کریمی را رد نمی کنم چون بار سنگین کلمات نفرت انگیز را درک میکنم ولی تمرکز روی آنها صورت مسئله را تیره و درک نکردنی می کند. کشتار هزاره ها در افغانستان (حتی در کویته پاکستان) یک امر الهیاتی است. از نظر سنی های افراطی، قتل هزاره ها ثواب دارد چون آنها شیعه اند و شیعه ها از نظر آنها مسلمان نیستند. ما میدانیم که مولوی های سنی هم در زمان عبدالرحمن خان و هم در زمان طالبان هزاره ها را کافر می پنداشتند. در این سالها، روایت و درک طالبان و دیگر گروه های سنی افراطی چندان تغییر نکرده است.
به همین خاطر، ما نمی توانیم وضعیت هزاره ها را با وضعیت که آرنت در قضیه آیشمن بحث می کند مقایسه کنیم. آرنت بحث عادی سازی شر و نفرت را که باعث قتل میلیون ها یهودی شد در میان میگذارد. از جهاتی، قتل عام هزاره ها شباهت های زیادی با قتل عام یهودی ها دارد اما در مورد هزاره، تنها شر و نفرت نیست که آنها را و حتی کودکان شان را که هنوز در بطن مادر هستند واجد قتل می بینند؛ یک چیز دیگری است و آن همان امر الهیاتی است که در سراسر این مطلب من به آن اشاره کردم. علت کشتار هزاره ها در افغانستان را می شود به مسایل تاریخی و نژادی ارجاع داد اما کانالی که از آن امر قتل عام صورت گرفته است دینی/اسلامی است. بدین خاطر، من فکر می کنم، در نوشته ها و بحث های مان باید به این باریکی ها توجه کنیم. علت قتل و کشتار هزاره ها مضاعف و پیچیده تر از آن چیزی است که آرنت در قضیه آیشمن در مورد کشتار یهودی ها می پردازد. در جهان معاصر، ما به چارچوب و مفاهم بهتر و جدیدتر نیاز داریم که بتوانیم وضعیت هزاره ها را توضیح بدهیم.
---
نکته:
1) دانش من در باره هانا آرنت و کارهای او از جهاتی محدود است. من نوشته های او را در کالج خوانده بودم و آن سالها قبل بود که بسیار کمی به یادم مانده است. بعد از آن، فقط به صورت گلچین چیزهای از او خواندم، خصوصا مقاله اش در مورد مهاجرت را.
2) چیزهای که من در این نوشته یاد کردم اشاره به این کتاب هانا آرنت است:
Arendt, Hannah. Eichmann in Jerusalem : a Report on the Banality of Evil. Rev. and enl. ed. New York: Penguin Books, 1976.