دیشب شنیدم که آن مرد جوان هزاره خودکشی کرده است. البته بعد از چندین بار اخطار که شاید خانمش تصمیمش عوض شود و برگردد. ظاهرا نه التماس و نه هم اخطار کارگر میفتند.
اندک اندک فشار زندگی برایش قابل غیرقابل تحمل می شود. مدتی ترس دارد. ترس از اینکه مبادا اطفالش گرسنه بماند. آدم درونی بود. رفت و آمدش هم محدود بود، هم در اینجا و هم در افغانستان. اینجا اما بدتر.
حدود کمتر از یک سال است که با زن و چهار تا فرزند اینجا آمده اند. هر دو زبان بلد نیستند. فشار اقتصادی دارند. زن و شوهر همیشه با هم درگیرند. این را حداقل فرزندانش بعد از مرگش گفته اند.
گفتند که خانمش با یک مرد سفید پیر آمریکایی "جور" آمده و شوهرش را رها می کند. با یک دوستم که در رابطه صحبت کردم گفت خانمه elope کرده، یعنی از پیش شوهرش گریخته است. یک ماه پیش در خواست طلاق کرده و اخیرا، بچه ها را هم با خودش به خانه ای آن مرد سفید پیر می برد. مرد جوان در خانه تنها می مامد. مثل اینکه دنیا سرش فرو می ریزد. دچار مشکل روانی می شود. طاقتش طاق می شود. سرانجام، دو شب پیش به زندگی اش پایان می دهد.
حالا، همه دچار شوک اند اما بیشتر از همه آن خانم مطلقه و فرزندانی که نمیدانند بعد از چند ماه زندگی در آمریکا چه شد که به اینجا ختم شد.
0 comments:
ارسال یک نظر