امروز صبح فراموش کردم که به خودم یادآوری کنم که روز سزار چاوز است، روزی که آمریکایی ها تولد و میراث یک فعال حقوق مدنی و جنبش کارگری را جشن می گیرند. اول به پست خانه رفتم، روی پنجرهها و درهای ساختمان های دانشگاه تابلوهایی را دیدم که اعلام میکردند امروز یک روز تعطیل به مناسبت بزرگداشت است. سپس مسیری پیچ درپیچ را از میان محوطه دانشگاه طی کردم تا به پایین تپه رسیدم. از آنجا، مسیر مارپیچی را به سمت بالا دنبال کردم. در طول مسیر، یک پروانه زیبا و منقش به رنگ سرخ و خال های سیاه دیدم. آرام به زمین زانو زدم تا یک کلیپ کوتاه بگیرم و آن را با خواهرزادهام امیر به اشتراک بگذارم. او فوراً تماس گرفت و ما به طور کوتاهی ویدیو چت کردیم، سپس من به راه خود ادامه دادم.
مدتی بعد، یاد خاطرهای نه چندان دور به طور ناگهانی در ذهنم آمد—لحظهای که با یک دوست در همین مسیر قدم زده بودم. دوباره دستم را در جیبم فرو بردم و گوشیام را بیرون آوردم تا عکسی بگیرم. بهار از آن بالاها میغلتد، از بالای سنگ ها و از میان علفها میچرخد و نسیم ملایم بوی آشنایی را با خود میآورد.
Labels:
بهار
0 comments:
ارسال یک نظر