دیروز نشسته بودیم روی تخته سنگی در محوطه دانشگاه. تازه اینجا رسیده. بیجاه شده است. گفت آرزو می کنم روزی برگردم وطن. بعد از کمی سکوت، سرش را بلند کرد، نگاهش در دور دست ها بخیه خورده بود. شاید آنجا که تصوراتش در پرواز بود. دو سه تا ریگ ریزی را از زمین برداشت. مشتش را محکم فشرد، مثل اینکه می خواست جلوی بغضش را بگیرد. گفت ممکن است سال آینده افغانستان باشم. بعد از کمی سکوت، من گفتم، دیگر امیدی برای بازگشت نیست. همان روزنه ای کوچکی که در دور دست ها برای من و تو و خیلی های دیگر باز بود، برای مدت نامعلومی بسته شده است. وقتی این را برایش گفتم، اشک در چشمان سیاهش حلقه زد. صورتش را میان کف دستانش پنهان کرد. شروع کرد به زار زار گریستن. من هم با او همراه شدم.
0
comments
Labels:
بازگشت