‏نمایش پست‌ها با برچسب melacholy. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب melacholy. نمایش همه پست‌ها

۱۸ شهریور ۱۴۰۴

سودازدگی رنگین دادفر سپنتا

یادداشت دور درازی از رنگین دادفر سپنتا در هشت صبح را دیدم. کاش این یادداشت شرح احوال خودش بودی. ولی هنوزم می شود ذهن سپنتا را خواند. سراسر متن گویایی دلتنگی و سودازدگی نویسنده است. می خواهد برگردد اما نمی تواند. می خواهد بماند اما رنج می کشد. دوستان و یاران و تعلق خاطرش در افغانستان است. چشم درد است و رفته دکتور چشم. دکتور دوری از گرد و غبار را به او پیشنهاد می کند. سپنتا آرزو می کند کاش خاک های هرات به چشمش فرو می رفت و او کاملا کور می شد. می نویسد: "گفتم آقای دکتور! در فراق خاکباد‌ها چشم دردم!"

این سودازدگی و اندوه دوری قابل درک است اما همه مثل سپنتا خوشبخت نیستند و نمی توانند تخیل پروری سودازدگی بکنند چون می دانیم که برای جمعیت کثیری از انسانهای آن سرزمین همان حس سودازدگی که سپنتا در سر می پروراند باعث تروما و افسردگی می شود. برای میلیون ها انسان هزاره ای که اکنون کوچی ها با گسفندان و بزهای شان کشتزارها و چراگاه های شان را از بین می برند و در زمستان پیشرو چیزی برای خوردن ندارند فکری ندارند جز فرار. همین اکنون گرد و خاک و گردبادهای که بر اثر هجوم کوچی ها و چهارپایان شان به هوا بلند شده است مردم هزاره کور شده اند. راه شان را گم کرده اند. می خواهند فرار کنند اما نمی توانند. کاش سپنتا آرزوی گرد و خاکی که از لشکریان نابودگران بلند می شود را می کرد.

اکنون، هزاران انسان هزاره ای که در سایه ترس تالب زندگی می کنند گزینه ای ندارند جز فرار به جای امنی که آنهم دست نیافتنی است. علاوه براین، فکر نمی کنم هیچ زنی (50 درصد نفوس کشور) چنین حس سودازدگی ای که سپنتا در آن غوطه می خورد را در سر بپر ورانند. حس سودازدگی خوبه اما برای آدم های غریب رعب آور و باعث تروما می شود.

contact

نام

ایمیل *

پیام *